سلام بابا

دست نوشته های خاکیم،تقدیم به روح آسمانیت...

سلام بابا

دست نوشته های خاکیم،تقدیم به روح آسمانیت...

یه دعای قشنگ«از شکیبا»

آنکه مرا راحت جان بود پدر بود....

نگاهت تا آبی ترین افق دور دست جاری بود ..
و دستهایت پر از نیایش وعشق
وقتی در قنوت رازهای نگفته ات می خواندی:
ربنا اننا افرق علینا صبرا وثبت اقدامنا وانصرنا .....
و چه زیبا بود جاری اشکهایت وقتی از عاشقانه هایت  با سکوت دل پر فریادت حرف می زدی .
از خاطرات کوچه به کوچه سنگرهای عشق...و از خاکریزه های دوکوهه و دهلران وهویزه ....
...
خاطراتی که با اشک بر لوح دلت نوشته بودی ...
باز می گشتی وبه دستهای خالیت نگاه می کردی ..در تشییع پیکر عزیزانت در سکوتی پر فریاد می سوختی واشکهایت تنها زمزمه دلتنگی تو از برگشت دوباره ات به فضای دود وغبار وازدحام زمینی بود که می گفتی هر چیزی لیاقت می خواهد  ....
خدایا من .....
یادم هست وقتی دستهای کوچک سارا را در دست می گرفتی وبا اشتیاقی پدرانه وعاشقانه به قشنگی حجاب کودکانه اش (.اون چادر مشکی کوچک ومغنعه سفیدی که زیبایی اش را صد چندان می کرد) ودر کنارت به نماز می ایستاد نگاه می کردی  می گفتی ... برایم دعا کن....یه دعای قشنگ...
وشاید دعای دختری از جنس مهتاب بود که امروز بیصبرانه می گوید برایم از بابا بگویید و زبان  ما الکن ...
.... وای کاش می دانست که آن دعای قشنگ شهادت مردی را رقم زد که حضورش درس بود ومرامش مردانگی وعشق....
(کاش سارا می دانست که پدر از اوان کودکی زنجیره ای از درد وحرمان وجدایی بود وقتی آخرین نفس های الهه زندگیش به او فهماند که دیگر دست مهربان ونوازشگری نخواهد بود ودیگر..... وتنها پدر بود وکودکی  که معنی آوارگی  در عشق را خوب می فهمید ....... .پدری که باید مادر هم میشد ...و.........) 

ام ابیهای کوچک  پدر، سارا جان :
در این لحظه بغض واشک ....
ومن در نوشتن وانتخاب واژه ها بی اختیارم  اگر بد می نویسم....
امروز تو همانی هستی که پدر آرزو می کرد.
امروز حجاب قشنگ تو در کنا مردی با فضیلت با همان زندگی ساده وپر از معنویت وعشق همانی ست که در دورنمای فکر پدر بود وشاید اگر بود نام پاره تنت  را همان "فاطمه زهرا "می گذاشت ...تو سارا ...همانی شدی که بابا می خواست ...که امروز پرچم خونین او وبراداران شهیدش را بر دوش بگیری وبا قلم عشق رشادتهای دلیر مردان سالها حماسه وعشق را برای بیداری من ومن هایی مثل من فریاد کنی .........
تو امروز فریادگر شهیدی هستی که اگرچه سالها از همرزمان آسمانیش عقب ماند  ولی عاقبت آسمانی ترین  شهد شهادت را عاشقانه سر کشید .....
تو –سحر –وسجاد امروز بزرگترین رسالت را بر دوش می کشید وآن زنده نگه داشتن یاد  لاله هایی ست  که عاشقانه سوختند تا من وامثال من خواب نمانیم  و بدانیم که شهدا وراه ویاد ومرام ومردانگیشان چراغی ست فراسوی راه ما...
..آنان رفتند تا اسلام نرود ...
.سوختند تا چراغ توحید خاموش نشود .
..وامروز چراغهای روشن فراروی ما  همین خانواده های معظم شهدا هستند ... و...
خدایا تورا به خون پاک شهدا ء قسم مارا به اصل روشن خورشید هدایت کن ..
.برمی گردم ودوباره می نویسم....

آه مدینه

یا رسول الله!

چه خوب اجابت کردند "الا الموده فی القربایت را" و چه عادلانه مزد رسالتت را دادند...

از امروز دامن خوشی از مدینه جمع شد  و داغ ها بر دل اهل بیتت نشاندند...

دیگر مدینه مرطوب است تا ابدیت , از اشک های دختری که هیچ وقت تمام نشد تا به زمره ی بکایین پیوست...

طولی نکشید که صدای بسته شدن دستان علی به گوش رسید...

صدای یا ابتاه ام ابیهایت ، غریب و بی کس در پشت در ...

ای نفس خدا!

ای پاک ترین نسیم ملکوت!

چه زود فراموش کردند دستانت را که مثل مهربانی سپید بود ...

امروز مدینه غریب بود و تو غریب تر..

همه ی  شیاطین اجتماع کردند در خانه ی ابلیس ، در سقیفه ، و چون سگان بر درگاهش زوزه کشیدند...

... و علی تنها ماند با تو ...

و چه عاشقانه حد خورد حسنت از خانه تا بقیع را و قطره قطره شقایق چکید از پیکرش ...

اما غریب تر از شما و غریب تر از حسنت

پاره ی تنت حسین بود...

خاطره ای از بابای شهیدم

 ای رفته تا فراسوی افق ازین دیار       برخیز من به نقطه ی پایان رسیده ام  

...کاغذای چرک نویس رو زیر و رو میکردم تا از بین نوشته هام مطلبی رو برای پست جدید انتخاب کنم. حوصله ی فکرکردن نداشتم ،از طرفی هم باید مطلب به دلم مینشست. 

...اما به درخواست خواهر عزیزم صبرا جان خاطره ای از بابا مینویسم. 

...از اونجایی که موقع شهادت بابا یه دختربچه ی کوچیک بودم و بابا هم کمتر خونه بودند خاطره ی زیادی از بابا به یاد ندارم. اما انچه هست روشنگر راهم شده و تجسم روح ملکوتی بابا را در خیال وهم آلودم میسر میکند. 

...شش ماه قبل جدایی همیشگی بابا از ما ، اتفاق بدی برایمان افتاد. در راه برگشت از سفر به نحو بسیار بدی تصادف کردیم و البته به نحو معجزه اسایی هم زنده ماندیم. 

...من و سحر و سجاد و بخصوص مامان حال خوبی نداشتیم ، در بین ما فقط بابای نازنینم بود که حتی یک زخم کوچک هم برنداشت ،و جالب تر ، عینکی هم که روی چشمای قشنگ بابا بود سالم مونده بود! 

...مامان تعریف میکنند وقتی در بیمارستان بستری بودم، باباتون همش خدارو شکر میکرد و میگفت من باید زنده میموندم ،من که هشت سال توی جبهه خاک خوردم نباید با یه تصادف یا توی بستر بمیرم ،من فقط باید شهید بشم و این تنها خواسته ی من از خداست حق من شهادته من باید برسم به قافله ای که ازش جا موندم .  

و همیشه  از مامان میخواست که براش دعا کنه تا به آرزوش برسه... 

و من به بابا میگویم :  

آری باباجان

 پیکر چون گلت حیف بود که شعله نکشد و نسوزد .

مزد تو فقط شهادت بود و بس .

تو عاشق بودی و حق عاشق جز وصال نیست ، 

دیگر روح بلند تو تاب هجران نداشت... 

 

و شش ماه بعد بابا برای همیشه از پیش ما رفت و ما ماندیم و حسرت یک لحظه چشمهای بابا ....

مسافر جنوب

رشته ای بر گردنم افکنده دوست    می کشد هر جا که خاطرخواه اوست

... وقتی نزدیک بهمن و اسفند می شویم، در دلم غوغایی می شود،

دوباره خاطرات زنده می شوند ،انگار لحظه ی موعود رسیده،

..ودوباره دلم هوایی می شود،

هوایی شلمچه و آن غروب غمبارش...

انگار همین دیروز بود، دو سال پیش ، که مسافر جنوب شدم.

از لحظه ای که نگاهم به اطلاعیه ی اردو افتاده بود تا زمانی که راهی شدم

آتشی در درونم شعله ور شده بود،

حسی غریب به سراغم امده بود،

نمی شناختمش، چون تا بحال تجربه اش نکرده بودم...و حالا من میهمان شهدا شده بودم.

 زائران کاروان ما با دیگر کاروان ها فرق داشتند! انها طلبه های خارجی ،از همه جای دنیا بودند!

وقتی شور و اشتیاقشان را در ثبت نام و گریه شان را موقع قرعه کشی و... رضایتشان را در اغاز میدیدم با خود میگفتم، اینها دیگر چرا؟؟؟  چرا اینقدر اشتیاق؟؟؟مگر  اینها با شهدای ما چه نسبتی دارند؟؟؟

و من

جوابم را در جای جای این سفر گرفتم.

به هر منطقه ای که میرسیدیم، اول پاها را از تعلق خالی میکردند، و بعد دلشان سیراب میشد از حضور جاری شهدا و ذوب میشدند و باچشمه ی جاری چشمانشان پاک میشدند و اقامه ی عشق میبستند.

وجودشان پر میشد از عطر شهدا واین را میشد از حال منقلبشان فهمید،

یقین را میشد در چشمانشان دید.

غبطه میخوردم به حالشان، به حال انهایی که شهدا را ندیده بودند و حتی چیز زیادی از انها نمی دانستند و این گونه شیفته شده بودند و چنگ دل را به ضریح نگاهشان گره زده بودند.

نور شهدا دلشان را روشن کرده بود و پرده های حجاب را از دیدگانشان افکنده بود.

انها عاشق شده بودند عاشق مردان اسمانی سرزمین روح الله...  .

همیشه فکر میکردم شهدایمان فقط متعلق به ما و این آب و خاکند.

شاید در ظاهر اینگونه باشد ولی در ان روزها خلاف آنچه در ذهن داشتم به من ثابت شد...

  که شهدا زمان و مکان ندارند، شهدا مظروف نیستند که در ظزف دل ما جا بگیرند،

شهدا در حقیقتی ماورای حقیقت ظاهربین ما در اوج قله های رضایت اللهی در نعیم رضوانند

...

میهمانی به اخر رسیده بود وما باید باز میگشتیم به شهر و دیار تعلقات. 

 اما پاها سست شده بودند و انگار عزم ماندن داشتند و تاب بازگشتن نه!

اخر انها هم به جای پای شهدا عادت کرده بودند و انس با خاکیان را بهتر از صحبت با کاخ نشینان میدانستند!

اما چاره چه بود، جز بازگشتن؟

جز خداحافظی با سرزمین عشق؟

و چه سخت بود ان لحظات...لحظه های دل کندن از دیار خاک بازان افلاک ساز... 

براستی شهدا چه کرده بودند که اندک باقی مانده ی اثازشان این چنین افاق و انفس را متلاطم و دگرگون می سازد...؟؟؟

فقط این چنین میتوان گفت که رفتن با خود  بود و بازگشت هرگز...

... 

دل نوشته های من برای تو....{ از : شکیبا }

 ... عمه از بابا می گوید برایم:

 ...... 

 دلم در هوای یادتو چه بی صبرانه می گرید.
می خواهم برایت حرف بزنم ...سارای کوچک سالهای بی قراری وانتظار ... 

هربار گفتی برایم ازبابا بگو وهر بار برایت از بابا گفتم وتو دوباره
در تکرار دوباره گفتنش بی تاب تر از گذشته
به دنبال نشانی از بابا  شکسته های دلم را دوباره شکستی...
کاش می شد دوباره بازگشت به سالهایی که کتاب ودفترم پر از نقش دردهای نگفته اش می شد ... 

 کاش دوباره آنروزها ی پر از خاطره برمی گشت تامن دوباره خودم را پیدا کنم منی که سالهاست در خم وپیچ دنیای پر ازدحام بی خبری از خود گم شده ام.........
....کاش بر می گشت ودوباره دستهای لرزان از گناهمان را می گرفت ... 

تازه می شدیم در هوای عرفان و معنویتش  وقتی از کمیل علی می گفت و اشکهایش بیصدا می سوخت جان دوباره ای می گرفتیم ... 

وقتی از پرواز پرستوهای عاشق می گفت بی تاب می شدیم ....

و وقتی از قافله کبوتران زخمی  حرف میزد پر از التهاب ودرد می شد یم وخو د ش با دردهای پنهان دلش بیصداتر می سوخت ودر انتظار نوشیدن شهد شهادت ثانیه های زمان را می شمرد ....وهر با ر با شنیدن عروج یارانش ....در هم می شکست ...
نماز وترش هزاران رکعت دلدادگی وعشق می شد ....
وسجده های سوزانش نشانی از وارستگی بود.
دنیا برایش کوچک شده بود. وسعت آسمان را می دید ...وهمیشه این جمله را
می گفت:
خدایا تو گفتی هر که عاشق باشد عاشقش خواهم بود.
هر که را عاشقش باشم شهیدش خواهم کرد وخون بهای شهادتش را نیز خواهم پرداخت
خدایا من عاشق توام.
پس چرا؟؟؟؟؟؟؟؟
وجودش دیوان شعر شهادت بود ...
برای من وجودش درس بود
مهربانی هایش انتها نداشت
بادرد مردم دردمندانه می سوخت
امام (ره)برایش کتابی  از معرفت وعرفان بود
می گفت :وجود حضرت امام(ره) الفبای تمام درس های زندگیم  شده ... 
............می گفت :
از مادران شهدا خجالت می کشم ...
ماندنم طولانی شده.... از قافله ی یاران جا ماند ه ام .
....
وجودش پر از یاد وخاطره یاران وهمرزمان شهیدش بود.
می گفت اگر روزی شهدا را فراموش کنیم چه می شود؟؟؟

 وکاش امروز بود ومی دید که ........
 

حال که به دبروزها بر می گردم
می بینم چقدر فاصله های عمیق مارا از موجودیت ورسالت عظیمی که بایدبر دوش می کشیدیم دور کرده است.
چقدر دور شدیم از ارزشهایی که یک روز بخاطرش هزاران هزار لاله ی عشق را بی رحمانه سر بریدند ...
می بینم امروز ما در کدام نقطه ی زمان ایستاد ه ایم ودیروز آنان در کدام نقطه ی زمان بخاطر پاسداشت ارزشهای مقدس اسلامی جان باختند....
می بینم دغدغه ی دیروز آنها چه بود ودغدغه ی امروز ما چه هست ...می بینم فاصله بین جوان دیروز با جوانان امروز را .....می بینم خود امروزم را با خود دیروزها....خدایا چه بر سرمان آمده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
برمی گردم به همان روزهای ناب عاشقی ...که هر کداممان بدنبال رسید ن به خود واقعی از هم سبقت می گرفتیم .... 

رنگها انقدر تند وکاذب نبود که مارا در گیر ودار زمان از خود رها کند ... 

هوا هوای عشق بود وارمغان شهیدانمان هرروز رهایی من از من بود .... 

آنروزها احساس می کردیم قفس دنیا روز به روز تنگ تر می شود هوای پرواز وپریدن بود ودیگر هیچ وامروز در دام دنیا اسیر شده ایم ؟؟؟ 

فراموش کردیم نگاه نگران دختر شهیدی را که نگران زیر پا رفتن پرچم شهادت عزیزش شده..... فراموش کردیم درد های ناگفتهی  همسر ومادر شهیدی را که با دیدن فضای کنونی جامعه وفاصله های آنچنا نی جوانانمان از دیروزها ی خون وحماسه وایثار در دلش بیصداتر از دیروز می شکند ویا قامت خمیده پدری را که 5 عزیزش را در راه ارزشهای اسلامی فدا کرده ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
ای کاش در همان دیروز ها جا می ماندم ...
ای کاش رسالت شهیدانمان از یادم نمی رفت ...
ای کاش فراموش نمی کردم که  آرامش امروز من...ارمغان خون بهترین جوانان این مملکت است وخون دل خوردن های همسر ومادر وپدر وفرزندان شهیدی که سختی های بی شماری را به خاطر من وتو به جان خریدند ..... 

کمی فقط  

کمی فکر کنیم ...که فردا دیر خواهد بود ... 

 

التماس دعا  

عکسنوشت: 

گلزارشهدا