سلام بابا

دست نوشته های خاکیم،تقدیم به روح آسمانیت...

سلام بابا

دست نوشته های خاکیم،تقدیم به روح آسمانیت...

شقایق زخمی

قاصدک آمدنت را خبر آورد. نسیم عطر جان فزایت را در کوچه پیچاند. 

و من مشتاقانه بال گشودم  تا دلتنگی ها و بی تابی های گاه و بی گاهم را که مکانی برای گستردنشان در این دیار غریب نیافته بودم کنار تو پهن کنم ... مائده ای از درد ... 

آخر سرای یار اندکی دور است و مجال دیدار شاید زود نیاید . 

و در زمان های بی قراری تنها روحم مسافر آن سراست و ارمغانش بی قرارتر شدن این جسم است. و تصویری بی صدا که باید مرهم این زخم شود... 

اما اکنون که آمده ای و اینجا را متبرک ساخته ای و خاک را ابرو داده ای ،زمین نیز لبریز از عشق به توست  و آسمان سایه بان خستگی هایت، و دستان زائرانت غبار روب سرایت... 

با آمدنت لبریز از شوق شدم... 

دیگر این کجاوه ، کجاوه ی تنهایی نیست . می آیم و به آن ستون چوبی که حالا همسایه ات شده است تکیه میزنم و نگاهم را خیره می کنم به مزاری که نامت این گونه روی آن حک شده  

"گـــــــــــــمنام" 

و لحظه ای بعد نگاهم مبدل به بغض می شود و رنگ گریه به خود می گیرد . و این بغض را با بال گریه روانه ی آسمان میکنم . شاید بر شانه ی پدر بنشیند و با دست نوازش او تسلی یابد. 

بس است دیگر هر چه سکوت ترجمان این زخم شد.  

با ترنم آب دعا پاک می شوم و رکعتان عشق اقامه می کنم... 

و زیر لب زمزمه می کنم آرام بخواب  

اکنون غربت زهرا گونه ات به پایان رسیده است  

اگر نام نداری ، نشان داری  

باغبان داری ای شقایق زخمی... 

 

به راستی کدام مسافر است که از تو بگذرد و شیفته ی خاک گلبویت نشود؟! 

 

_____________________________________________________ 

 

گمنام نوشت: 

 

چند صباحی است که جان هایمان میزبان آشنایی غریب شده ... 

گمنامی از جنس پاکی  

از جنس آسمان  

و ساحل امنی برای آرامش دل طوفانی ام...  

.... 

 نقشی از نگار دلربایش بر این صفحه می گذارم ... 

 

 

اعوذ بک یا فاطمه

 ایستادم به سر پنجه ی پا اما حیف، 

 

دستش از روی سرم رد شد و بر مادر خورد...

 

 

 

 

کاغذی سفید با قلمی مهیا ، می خواهم بنویسم از خورشیدی که بی هیچ بهانه ای نور افشانی می کند جسم های تاریکمان را. از او که لیله القدر نامش داده اند ، از لیس کمثله شئ... 

قلم نیز به قوت نام او می ایستد ، مثل پاهای علی که همین روزها راه اندک مسجد تا خانه را چند بار از سر می گیرد. 

برش که می داری تا بنویسی حست را می فهمد اگر غیر او را قصد کرده باشی همراهیت نمی کند. من اما درد قلم را می دانم ! می خواهد اشک هایش را به پای صورتی بریزد که حالا دیگر رنگ یاس های کبود به خود گرفته. 

حرفی نیست همدم تنهایی هایم ، هر چه تو بگویی ! 

این من و دستان سبکبالم ، ببر انها را تا نهایت احساست . اکنون دست های من اسیر حس بی بدیل توست! 

سخت ازفاطمه نوشتن ، آینه شدن... 

 

چقدر لذت بخش است گام برداشتن در خیابان ها و کوچه ها در این ایام که شهرمان به نام فاطمه حرزبندی شده است. 

چه عجین شده است این لباس مشکی با دلم ، همان که بوی غربت می دهد . اخر از بقیع امده ! شهر فاطمه! 

شاید این همراهی و این سیاه پوشی اندکی تسکین دهد آسمان بارانی چشمان کودکانت را. پیراهن مشکی تداعی ان لباس های عربی کودکانه ایست که با شب یکی شده بود با آستین هایی خیس... 

می گویند صبح باید به جست و جوی شبنم رفت اما نمی دانم چرا شبنم چشمانشان صبح و شام نمی شناسد؟! 

مادر! 

می خواهم بانوی درد نامت دهم! 

روزهای جمادی چقدر متفاوت است با روزهای دیگر، شبیه محرم ... 

گوشه های کتابم پر شده از دو بیتی های فاطمیه و چروک... 

و باز استاد امد و از فاطمیه گفت و ابتدای درسمان حدیث دردهای علی شد... 

 

شمعدانی های باغچه دوباره دلشوره دارند! مگر چه شنیده اند که این گونه سر بر دامن عزا فرو برده اند و دل بر وادی اندوه داده اند؟! 

آخرین نگاه هایت را نگران علی می کنی ، اخرین گلواژه های مهر مادری ات را نثار حسنین  و اخرین دستان نوازشت را لابلای موهای زینبین... 

شمعدانی ها می دانند تلخ ترین حادثه ی زمان را ، اقامت دو روزه ات را...سوم جمادی را... 

انها شنیده اند اخرین کلام فاطمی را ، وصیتت را ، به اسماء ، به علی... 

زمین ، شاهد رنج های تو چه خشنود است ! دست هایش قرار است چه قدر خوب تو را در اغوش بگیرند . چونان ریشه های درختی کهنسال! 

و بغض اسمان چه راحت به حرمت مظلومیت تو می شکند.

تو از کدام قبیله ای ؟! که برگ در هوای تو می روید . پس از تو جهان میل روییدن ندارد اما چه کند که حیات را گریزی نیست! ماندن و در سوگ تو نشستن تا ابد. 

و مرگ بی صدا جذبه ی نگاهت می شود... 

مادر ! 

برخیز کودکانت را بنگر که بی قراریشان عرش را به لرزه دراورده . ببین چگونه دستانت را به التماس اشک می ریزند. 

برخیز که اسمان برای وسعت بال هایت اغوش باز کرده... 

می خواستم اینه ای شوم برای تو که از جنس بارانی اما اینه شدن اینقدر ها هم کار اسانی نیست... من که پر از غبارم !!! 

محال است... 

مادر! 

من قبرت را نمیدانم اما قدرت را هم نمی دانم... 

خواستم بگویم دست هایت را بالا بیاور و برای این فرزند نا خلف دعا کن، می دانم دست هایت بالا نمی اید...من به بیرق چادر خاکیت پناهنده شدم... راهم می دهی مادر؟؟؟ 

 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

 

التماس نوشت: 

ای دبیر روزگار بیا به این مدیر هستی بگو این امتحان ها را بر ما اسان بگیر.  

ما در امتحان مانده ایم ای کسی که امتحانت را پس داده ای. 

ما از امتحان های در پیش رو می ترسیم....

تا به کی رنج پیاپی؟؟؟

                                                       امام خامنه ای       

  

آقاجان! 

تو را چه شده که این گونه آن ودیعه ی الهی را به رخمان کشیدی؟ 

و ما را چه شده که ولی مان را به شکوه در آورده ایم؟ 

« اهل کوفه نیستیم » شعارمان شده ، اما نمی دانم چرا اهل کوفه شده ایم؟! 

جانمان به لب رسید وقتی آن روز مولا و مقتدایت را شاهد و ناظر گرفتی و امروز... 

انگار بعضی فراموش کرده اند که پشتوانه ی بودنشان تاییدات تو بوده است و اگر لبخند رضایتت نبود ، آنها هم نبودند! 

ملاک صراط مستقیم است. و تو راهنمای ما در این صراطی و هر که را ، میل راهی دیگر باشد مارا با او کاری نیست. 

اگر بگویم پدر ، درد نهفته ای که با شنیدن آن نهیب ولایی ات بر سینه ام نشست آشکارتر میشود، زیرا آن روز که پدران ما رفتند ، سفارش تو را کردند و سفارش آن دستان یتیم نوازت را ... 

من  دستانم را در تشت آبی فرو برده ام که دستان تو در آن است . مثل آن روز و زنان کوفه و علی... 

اما نه کوفی وار ، بلکه زهراوار

روزی برای بودن های مقدس پدر دادیم و امروز نیز اگر اشاره ای کنی جانمان را قربانی دل رنجیده ات می کنیم. 

پدر جان! 

باز هم پدری کن، ببخش،

کـــــــــــــــــــــــــوفه اکنون آرام است... 

_____________________________________________________ 

درد نوشت: 

قرار نبود این که شد، بشود.

اما این درد را التیامی و این قلم را ایستادنی نبود...

 

به خون سرخ پدر اقتدا می کنم...

سیدطه،عارفی از آسمان

                                                           

 

آفتاب شهرمان غروب کرد ، پدری مهربان را از کف دادیم ... 

چقدر فراقت سخت است ... 

هنوز هم وقتی شب های قدر می آید صدای «العفو،العفوت...»در جانم زمزمه می شود.  

به اشتیاق شنیدنش بی اختیار خودم را می رسانم به مصلایت ، همان مسجدی که شاهد و ناظر حضور پاکت بود ... و از رازهای نگفته ات با خبر .

قدر آنجا صفای دیگری دارد چرا که عجین است با قنوت های خیس تو ...عطرت فضای مسجد را پر می کند  وقتی دوباره روی پرده ای بی جان زنده می شوی و باز العفو می گویی و  ستون های مسجد را ارام می کنی آخر انها بودند که تو را فهمیدند ... و مناجات های تو را شنیدند ... و نگریستند قطرات جاری از چشمانت را و استوار ماندند ... اما حالا فراق تو انها را هم پیر کرده ... هر روز صدای شکسته شدنشان نمایان تر می شود ... انگار زیستن بعد تو را نمی خواهند ... عارفانه هایت را طلب می کنند و با سکوتشان تو را می خوانند... 

مشامم پر می شود از عطر حضورت ... حست می کنم، می دانم رهایمان نکرده ای .می آیی و باز در مصلایت می ایستی و آن دعاهای دم صبح قدر را به زمزمه می نشینی و استجابتش را برایمان اشک می ریزی. چگونه می شود بدون یاد تو از رمضان عبور کرد؟ صدای لرزان از خوف تو مرا به خود می آورد... وای که چقدر دلم هوای آن قامت بلند و کمی خمیده ات را کرده ...  

همیشه می آمدم و جلوی درب مسجد می ایستادم و نظاره ات را به انتظار می ماندم و تو با نگاهی پدرانه دلم را تسلی می دادی... 

هر کدام از مردم این شهر ، گونه ای به یادت می آورند و چقدر زیبا در یاد من نشسته ای... 

از تو زیاد شنیده ام و دیده ام...سادگی ات...پاکدامنی ات...شرمت در مقابل شهدا...و... 

جانت بود و حوزه ی علمیه ی شهرمان که به نام صاحبمان نامش داده بودی و جانت بود و طلبه هایش ، همان سربازان ولی عصر که آنها را فرزندانت می خواندی... 

هرگز از یاد نمی برم شبی را که آمده بودی یکی از همین فرزندانت را سرو سامان دهی. دست پدری بر سرمان کشیدی و جاری کردی خطبه ای را که سنت جدت بود و پیوند دهنده ی ما کلام عارفانه و شیوای تو بود.چقدر لذت بخش بود وقتی مهریه ام را تو تعیین کردی و گفتی و دیگر کسی هیچ نگفت. عمر مبارک نبی را و عدد اهل بیتش را مهرم کردی و من به وجد آمدم از این انتخابت و اقتدا کردم به نامشان و سنتشان. کلامت هدایت زندگانیم شد. 

لبخندت را هیچ گاه از یاد نمی برم در آن لحظه های آسمانی...

و دستان پر مهرت را که نوازشگرم شد آن روز که آمدی و پای تابوت پدرم ، ایستادی و اقامه ی عشق کردی.کودکی بودم اما سوز نهفته در صدایت را از جان حس می کردم . جگر سوز بود . می دانم آرزوی شهادت در دفتر آرمان های الهی ات رتبه ی اول را داشت و غبطه به مقام شهدا ثبت بود در خلق محمدی ات... 

بالای سر تابوت پدر نشسته بودم که نوازش  دستان پر مهرت بر سرم نشست. نگاهت کردم و تو زیر لب ذکری گفتی...آن روز معنای بر هم خوردن لب هایت را ندانستم  اما اکنون که سختی فراقش بر جانم منزل کرده است ، به وضوح دانسته ام که  برایم دعای صبر خواندی... 

و امروز دیگر تو نیستی و من هرگاه به مسجد می آیم دلم می گیرد و جای خالیت روی قلبم سنگینی می کند . 

اکنون دیگر شایسته ی درک حضورت نیستم . در قاب دلم جا گرفته ای و نصب شده ای بر دیوار اتاقم. 

آتش هجران تو در سینه ام خاموش نمی شود آن هنگام که می شنوم کودکی دیگر را به یاد تو  

« طه » نامیده اند...

مگر مرید چه میکند؟ جز  رسیدن به مرادش . می خواهد لحظه لحظه ی زیستنش ، ظاهر و باطنش سخن از مراد باشد! 

مرادم ! 

سال های نبودنت از انگشتان یک دست تجاوز کرده ، هفتمین عروجت رسیده است! 

من هفتمین انگشتم را می نگرم  

بازش می کنم و می گذارم روی مزارت، همان سنگ ساده ای که نام نیکویت بر آن نقش بسته است.  

چند ضربه روی سنگ... و زمزمه های زیر لبم...و عطر گلاب...  

و نگاه تو سوار بر بال ملائک...

 اینجا خیس شده... 

از گلاب... 

از اشک...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

  یاد نوشت؛ 

 

در ایام سوگواری صدیقه کبری حضرت فاطمه زهرا(سلام اله علیها)
هفتمین سالگرد عروج ملکوتی عالم وارسته حضرت آیت الله سید طه مقدسی(قدس سره)
را گرامی می داریم 

  

بخشی از زندگی نامه ی ایشان.

 

یادش ،حضورش سادگی بود وعشق   ومرامش مردانگی بود و مهر ، .تا بود بودیم   وبا رفتنش رفتیم ... 

  

دعایمان کن، پدر بی فرزند...

 

و تشکر ویژه از برادر محجوب بابت عکس....

فاطمیه

تنها فاطمه است که در حجره ای کوچک و محقر انسان هایی تربیت کرد که نورشان از بسیط خاک، تا آنسوی ملکوت اعلی می درخشد. 

سلام و صلوات خداوند بر این حجره ی محقر که جلوه گاه نور عظمت الهی و پرورش گاه زبدگان اولاد آدم است. 

 

 

فاطمه جان! 

از خلقت تو تمام زن های عالم آبرو یافتند، 

و از تو برایمان تسبیحی به یادگار ماند 

که پس از هر نماز به آسمان می بردمان...