سلام بابا

دست نوشته های خاکیم،تقدیم به روح آسمانیت...

سلام بابا

دست نوشته های خاکیم،تقدیم به روح آسمانیت...

ایا نخواهی امد؟؟؟

دیشب  

خرمن جانم اتش گرفت،

غم 

ریشه اش  

دوباره سبز شد 

به سبزی جلبک های دریایی 

وبه قامت  

سرو 

 

شبی  

پر از دلتنگی 

پر از بی تابی های من 

شب  

دیباچه ی راز من است 

 

دلم 

تنگ باران است 

می خواهم  

بازگردم به ایوان تا به باران نزدیکتر باشم 

و مهربانی را بیاموزم 

خیس 

و مهربانی را بیاموزم 

غمناک 

 

باید به رنگ ابی و بسیار ارام گریه کنم 

تنها. 

ایه ای غریب  

و لبخندی خشک مانده ام 

ایا نخواهی امد 

بر بالین لبخند هایم؟؟؟ 

 

سوگند به شبستان مهتابی نگاه تو 

اگر بودی 

نمی گفتم 

حالا 

شبنم  

کجا  

بنشیند.... 

... 

.. 

.

بهانه...

 ... 

نمی دانم در چه حالی و چگونه روزگار میگذرانی...

دیدن تو کار چشم نیست...

فاصله ها دیوارهای نا مرئیند که بین من و تو را سد کرده اند ...

آن روز گفتی فاصله پل صراط است؟؟؟

راستش منظورت را نفهمیدم!!!

شاید نمیخواستم حرفت را نصفه بگذاری میخواستم انچه در دل داری بگویی،

شاید هم ان لحظه فکر کردم معنایش را فهمیده ام،

...و شاید برق چشمانت خیره ام کرده و مرا از تفکر واداشته بود!!!

...

دیدن تو کار چشم نیست ، کار دل است .

با دلم حست میکنم... 

در کنارم ، 

و صدای نفس هایت را میشنوم، حرف هایت در گوش جانم زمزمه میشود

انگاه که گفتی تو منتهای عشقی... 

و میدانم حالت را ...

زیرا که دلم، بسته ی دلت شده است،  دلبسته ات شده ام ...

میدانی دلبسته یعنی چه ؟ 

یعنی من،

یعنی تو...

و من مانده ام که بین عشق و دلبستگی مرزی است یا...؟؟؟

نمیدانی چقدر برایم لذت بخش است از تو نوشتن،

و در اندیشه ی تو بودن ... و همراه شدن با خیال تو تا انسوی مدهوشی...

 

یادت هست گفتی حلالت کنم؟!

و من با صراحت گفتم نه ؟!

می دانی چرا؟؟؟

میترسم از اینکه تو به خواسته ات برسی و بروی ...

میخواهم تا همیشه باشی، 

تا همیشه پلی باشد برای رسیدن به نگاهت ...

هراسم از روزیست که من باشم و تو...

باید بهانه ای باشد!

مثل کودکان که بهانه میگیرند و به خواسته شان میرسند...!

من هم میخواهم بهانه ی تو را بگیرم تا گرمای حضورت را حس کنم، تا صدای خنده ها یت را بشنوم و اشک هایت را ببینم...

گرچه سخت بود دیدن اشک هایت و بغض شکسته ات ...

 

اما بدون بهانه نمیتوانم بود... 

هر چند بهانه ام کودکانه باشد...

 

فرازی از مناجات شعبانیه

... 

 

الهی هب لی کمال الانقطاع الیک، 

و انر ابصار قلو بنا بضیاء نظرها الیک، 

حتی تخرق ابصار القلوب حجب النور، 

فتصل الی معدن العظمة، 

و تصیر ارواحنا معلقة بعز قدسک... 

 

به یاد شهید محسن حاج رضایی و.... 

تاریخ شهادت ۲۳بهمن ۶۴ 

عملیات والفجر۸

یه دعای قشنگ«از شکیبا»

آنکه مرا راحت جان بود پدر بود....

نگاهت تا آبی ترین افق دور دست جاری بود ..
و دستهایت پر از نیایش وعشق
وقتی در قنوت رازهای نگفته ات می خواندی:
ربنا اننا افرق علینا صبرا وثبت اقدامنا وانصرنا .....
و چه زیبا بود جاری اشکهایت وقتی از عاشقانه هایت  با سکوت دل پر فریادت حرف می زدی .
از خاطرات کوچه به کوچه سنگرهای عشق...و از خاکریزه های دوکوهه و دهلران وهویزه ....
...
خاطراتی که با اشک بر لوح دلت نوشته بودی ...
باز می گشتی وبه دستهای خالیت نگاه می کردی ..در تشییع پیکر عزیزانت در سکوتی پر فریاد می سوختی واشکهایت تنها زمزمه دلتنگی تو از برگشت دوباره ات به فضای دود وغبار وازدحام زمینی بود که می گفتی هر چیزی لیاقت می خواهد  ....
خدایا من .....
یادم هست وقتی دستهای کوچک سارا را در دست می گرفتی وبا اشتیاقی پدرانه وعاشقانه به قشنگی حجاب کودکانه اش (.اون چادر مشکی کوچک ومغنعه سفیدی که زیبایی اش را صد چندان می کرد) ودر کنارت به نماز می ایستاد نگاه می کردی  می گفتی ... برایم دعا کن....یه دعای قشنگ...
وشاید دعای دختری از جنس مهتاب بود که امروز بیصبرانه می گوید برایم از بابا بگویید و زبان  ما الکن ...
.... وای کاش می دانست که آن دعای قشنگ شهادت مردی را رقم زد که حضورش درس بود ومرامش مردانگی وعشق....
(کاش سارا می دانست که پدر از اوان کودکی زنجیره ای از درد وحرمان وجدایی بود وقتی آخرین نفس های الهه زندگیش به او فهماند که دیگر دست مهربان ونوازشگری نخواهد بود ودیگر..... وتنها پدر بود وکودکی  که معنی آوارگی  در عشق را خوب می فهمید ....... .پدری که باید مادر هم میشد ...و.........) 

ام ابیهای کوچک  پدر، سارا جان :
در این لحظه بغض واشک ....
ومن در نوشتن وانتخاب واژه ها بی اختیارم  اگر بد می نویسم....
امروز تو همانی هستی که پدر آرزو می کرد.
امروز حجاب قشنگ تو در کنا مردی با فضیلت با همان زندگی ساده وپر از معنویت وعشق همانی ست که در دورنمای فکر پدر بود وشاید اگر بود نام پاره تنت  را همان "فاطمه زهرا "می گذاشت ...تو سارا ...همانی شدی که بابا می خواست ...که امروز پرچم خونین او وبراداران شهیدش را بر دوش بگیری وبا قلم عشق رشادتهای دلیر مردان سالها حماسه وعشق را برای بیداری من ومن هایی مثل من فریاد کنی .........
تو امروز فریادگر شهیدی هستی که اگرچه سالها از همرزمان آسمانیش عقب ماند  ولی عاقبت آسمانی ترین  شهد شهادت را عاشقانه سر کشید .....
تو –سحر –وسجاد امروز بزرگترین رسالت را بر دوش می کشید وآن زنده نگه داشتن یاد  لاله هایی ست  که عاشقانه سوختند تا من وامثال من خواب نمانیم  و بدانیم که شهدا وراه ویاد ومرام ومردانگیشان چراغی ست فراسوی راه ما...
..آنان رفتند تا اسلام نرود ...
.سوختند تا چراغ توحید خاموش نشود .
..وامروز چراغهای روشن فراروی ما  همین خانواده های معظم شهدا هستند ... و...
خدایا تورا به خون پاک شهدا ء قسم مارا به اصل روشن خورشید هدایت کن ..
.برمی گردم ودوباره می نویسم....

آه مدینه

یا رسول الله!

چه خوب اجابت کردند "الا الموده فی القربایت را" و چه عادلانه مزد رسالتت را دادند...

از امروز دامن خوشی از مدینه جمع شد  و داغ ها بر دل اهل بیتت نشاندند...

دیگر مدینه مرطوب است تا ابدیت , از اشک های دختری که هیچ وقت تمام نشد تا به زمره ی بکایین پیوست...

طولی نکشید که صدای بسته شدن دستان علی به گوش رسید...

صدای یا ابتاه ام ابیهایت ، غریب و بی کس در پشت در ...

ای نفس خدا!

ای پاک ترین نسیم ملکوت!

چه زود فراموش کردند دستانت را که مثل مهربانی سپید بود ...

امروز مدینه غریب بود و تو غریب تر..

همه ی  شیاطین اجتماع کردند در خانه ی ابلیس ، در سقیفه ، و چون سگان بر درگاهش زوزه کشیدند...

... و علی تنها ماند با تو ...

و چه عاشقانه حد خورد حسنت از خانه تا بقیع را و قطره قطره شقایق چکید از پیکرش ...

اما غریب تر از شما و غریب تر از حسنت

پاره ی تنت حسین بود...