سلام بابا

دست نوشته های خاکیم،تقدیم به روح آسمانیت...

سلام بابا

دست نوشته های خاکیم،تقدیم به روح آسمانیت...

من شانزده ساله ام.....

 ....

می خواهم دوباره مرور کنم سایه ی نبودنت را،سایه ای که وقتی رفتی روی سرم خراب شد و من دیگر افتاب را ندیدم .

افتاب من در خاک  شد و زندگیم پر شد از ظلمت شب.

باباجان ! 

مرا یادت هست؟؟؟ 

می خواهم دوباره از روز رفتنت عبور کنم، گذر از پس کوچه های یاد تو لذت بخش است و کوچه های بی عطر تو صفایی ندارد .

امروز من، خالی از حضور توست. رفتنت را هم دوست دارم چرا که حادثه ساز ان روز تو بودی! 

رفتی و داغی سنگین بر دلم نهادی ،داغی که هنوز پس از سالها جانم را به اتش میکشد ،خاکسترم میکند و در هوای تو بر بادم میدهد... 

هنوز ناباورانه جای خالیت را می نگرم ،سکوت میکنم ، و بغض گلوگیرم میشود و اشکهایم را بر ساحل عشقت می نشاند...  

آن روز که تو رفتی من خواب بودم و وقتی من آمدم تو خواب بودی!!! 

عادلانه نبود بابا !!! 

اما دلم در سینه پر مهرت جا ماند با شکوفه ای که قبل رفتنت بر چهره ام نشاندی!هنوز هم داغی اش را حس می کنم اما روی دلم... 

می گویند شکوفه نوید بهار است. من باور ندارم چرا که نویدش برایم زمستان ابدی بود ... 

مادر برایم گفت حدیث عشق بازی پدرانه ات را وداستان شکوفه ها را و صورت خیست را... 

کاش نخوابیده بودم ، می امدم و به پایت می افتادم و التماست می کردم ، خاک می شدم و قدم هایت را می بوسیدم و می گفتم نـــــــــــــــــــرو بابا... 

خودم را فدایت می کردم تا تو فدا نشوی. اما انگار تقدیرت را نوشته بودند و تقدیرم را...

و اکنون من ماندم با انبوهی از حسرت و کوله باری از دفترچه های دلتنگی و بی تابی های دخترانه.... 

روز وداعمان ، روز رفتنت را میگویم ، همه امدند و امدیم به بدرقه ات با همان لباس هایی که قرار بود به استقبال بهار برویم... 

بابا؟!

بهار؟! 

چه نسبتی باهم داشتند؟؟؟ 

مگر بهار همیشه سبز نیست؟پس چرا سرخی روز وداعت چشمانم را می آزرد؟ 

درخت ها هنوز خواب بودند، پیاده رو ها یخ زده بودند .و هوا سرمایش بر جان می نشست، اما من کنار تو ذوب می شدم . 

راستی بابا 

چه معطر بودی!!! می دانی از کجا فهمیدم؟؟؟ 

وقتی که تو را با ان لباس تازه و سپیدت در اغوش کشیدم و مست از عطر جانبخشت شدم برای همیشه... 

و صدای شکستنم در گوش همه پیچید و بهت زده مرا از تو جدا کردند. 

آن لحظه  فصل بی تو بودن در پس دیوارهای دلتنگی روییدن گرفت... 

و اکنون فصل شانزدهم فرا رسیده است... 

من شانزده ساله ام...  

شانزده.... 

 

 

روزملکوتی شدن بابای خوبم 

۴ اسفند ۷۳

نامت ترانه ی هفت اسمان است یا محمد(صلی اله علیه واله)

 نامت ترانه ی هفت اسمان است یا «محمد»

روزها و شب ها،این لحظه های شتابان،به سمت تپه های جاودانگی می گریزند و ناگزیر در ابدیت سیال زمان بی رنگ می شویم.وقتی فرجامین باد اشوبگر جهان بوزد،کدام تن از ما ،اری کداممان،از ثانیه های سوخته چیزی به یاد خواهیم اورد؟

پس هم اکنون بیا،ای تنهایی فرداهای بی بازگشت .بیا تا برای اوقات خاموش سال ها خورشیدی بخواهیم فروزان،افتابی برای هر دو جهان!و کدام خورشید را درخشنده تر از محمد(صلی اله علیه و اله وسلم)می دانی؟

کدام افتاب_تا هر کجا کائنات هست_در پیش شعله ی عاشقانه ای از چشمهای او تواند درخشید؟

پس بیا صدایش کنیم و ردای تیره ی تماشا را در مهربانی زلال حرفهایش پاک بخواهیم.بگذار از دیروز تا فردای امروز،هر روز را ترانه خوان نام او باشیم و سپیده دمان هر چهار فصل را با نماز سخن او اغاز کنیم.

یا احمد! عمرمان ،شبانه روز،فدای نام تو باد!

ولادت باسعادت خاتم الانبیاء و رئیس مذهب جعفری،امام صادق (علیه السلام)مبارک....

ایا نخواهی امد؟؟؟

دیشب  

خرمن جانم اتش گرفت،

غم 

ریشه اش  

دوباره سبز شد 

به سبزی جلبک های دریایی 

وبه قامت  

سرو 

 

شبی  

پر از دلتنگی 

پر از بی تابی های من 

شب  

دیباچه ی راز من است 

 

دلم 

تنگ باران است 

می خواهم  

بازگردم به ایوان تا به باران نزدیکتر باشم 

و مهربانی را بیاموزم 

خیس 

و مهربانی را بیاموزم 

غمناک 

 

باید به رنگ ابی و بسیار ارام گریه کنم 

تنها. 

ایه ای غریب  

و لبخندی خشک مانده ام 

ایا نخواهی امد 

بر بالین لبخند هایم؟؟؟ 

 

سوگند به شبستان مهتابی نگاه تو 

اگر بودی 

نمی گفتم 

حالا 

شبنم  

کجا  

بنشیند.... 

... 

.. 

.

بهانه...

 ... 

نمی دانم در چه حالی و چگونه روزگار میگذرانی...

دیدن تو کار چشم نیست...

فاصله ها دیوارهای نا مرئیند که بین من و تو را سد کرده اند ...

آن روز گفتی فاصله پل صراط است؟؟؟

راستش منظورت را نفهمیدم!!!

شاید نمیخواستم حرفت را نصفه بگذاری میخواستم انچه در دل داری بگویی،

شاید هم ان لحظه فکر کردم معنایش را فهمیده ام،

...و شاید برق چشمانت خیره ام کرده و مرا از تفکر واداشته بود!!!

...

دیدن تو کار چشم نیست ، کار دل است .

با دلم حست میکنم... 

در کنارم ، 

و صدای نفس هایت را میشنوم، حرف هایت در گوش جانم زمزمه میشود

انگاه که گفتی تو منتهای عشقی... 

و میدانم حالت را ...

زیرا که دلم، بسته ی دلت شده است،  دلبسته ات شده ام ...

میدانی دلبسته یعنی چه ؟ 

یعنی من،

یعنی تو...

و من مانده ام که بین عشق و دلبستگی مرزی است یا...؟؟؟

نمیدانی چقدر برایم لذت بخش است از تو نوشتن،

و در اندیشه ی تو بودن ... و همراه شدن با خیال تو تا انسوی مدهوشی...

 

یادت هست گفتی حلالت کنم؟!

و من با صراحت گفتم نه ؟!

می دانی چرا؟؟؟

میترسم از اینکه تو به خواسته ات برسی و بروی ...

میخواهم تا همیشه باشی، 

تا همیشه پلی باشد برای رسیدن به نگاهت ...

هراسم از روزیست که من باشم و تو...

باید بهانه ای باشد!

مثل کودکان که بهانه میگیرند و به خواسته شان میرسند...!

من هم میخواهم بهانه ی تو را بگیرم تا گرمای حضورت را حس کنم، تا صدای خنده ها یت را بشنوم و اشک هایت را ببینم...

گرچه سخت بود دیدن اشک هایت و بغض شکسته ات ...

 

اما بدون بهانه نمیتوانم بود... 

هر چند بهانه ام کودکانه باشد...

 

فرازی از مناجات شعبانیه

... 

 

الهی هب لی کمال الانقطاع الیک، 

و انر ابصار قلو بنا بضیاء نظرها الیک، 

حتی تخرق ابصار القلوب حجب النور، 

فتصل الی معدن العظمة، 

و تصیر ارواحنا معلقة بعز قدسک... 

 

به یاد شهید محسن حاج رضایی و.... 

تاریخ شهادت ۲۳بهمن ۶۴ 

عملیات والفجر۸