سلام بابا

دست نوشته های خاکیم،تقدیم به روح آسمانیت...

سلام بابا

دست نوشته های خاکیم،تقدیم به روح آسمانیت...

کمی دیر رسیدم!

سلام
با شرمندگی زیاد!!!
نمی دانم چطور شمارش روزها میان انگشتانم گم شد؟!
نه این که یادت نباشم نه! از همان روز که خیلی دلم هوایت را کرد تصمیم گرفتم که روز عروجت را قلم بزنم.
سفره ات را جمع نکن کمی دیر رسیدم فقط! البته زیاد هم بد نیست شاید حالا بیشتر وقت داشته باشی پای دلم بنشینی و بشنوی.حالا من می گویم و تو فقط می شنوی و تنهای تنها مرا می شنوی.
کاش تو هم  می گفتی از انجایی که هستی از بابا ... و از درد های دل مهربانت.
اینجا که می نشینم درست مقابل عکس توست. خسته از مطالعه که می شوم سرم را بالا می اورم و جان تازه می گیرم با آن تبسمی که اجاره نشین گوشه ی لب های توست.
آقا طه!
چشم هایت را دیگر نمی بینند،صدایت توی دیوارهای نوساز مسجد گم شده،اما عکس هایت همه جا هست! درست پشت سر آدم ها! وقتی که می نشینند فقط تو آن ها را می بینی و آن ها...چشم هایت را نمی بیینند. دوست دارم صریح بگویم اما انگار قلم ابا دارد از صراحت،می خواهد بی پرده کلام نگشاید.
تو مانده ای در آن خانه ی قدیمی ات توی همان خیابان خلوت بالای شهر که حالا دیگر خلوت نیست.همان خانه ای که ستون هایش چوبی بود و دیوار هایش گلی اما پر بود از مهر.
تو همان جا مانده ای و عکس هایت توی خانه ی بعضی ها دروغ بزرگی شده است.خودت خوب می دانی آقا طه.قلم نمی گذارد اشکارا سخن برانم.همیشه باهم دعوا داریم سر همین چیزها. به قول خودش هر چیزی را نباید گفت!شاید او را با محافظه کاران آمد و شدی باشد!
این روزها بعضی چیزها خیلی داغ شده حتی داغ تر از صدای تو توی شب های قدر والعفو هایت  که اشک همه را روان می کرد به راستی تو از چه ناله می زدی و برخی از چه؟!دلم هوای باران تازه دارد ان هم توی شب قدر با تو.
بگذریم که این آرزو را مجال بر اورده شدن نیست درین دنیای دون.
می گفتند توی خانه ات یک صندلی هم نداشتی.روی زمین سفره پهن می کردی.حالا نیستی ببنی بعضی صندلی ها چقدر داغ شده اند.به نرخ روز بالا می رود.و حتی سندش را هم می زنند به نام آدم ها!
تو توی خانه ات مانده ای و از همان جا مسافر بارگاهت شدی صدایت هم در شلوغی های ذهنمان گوشه نشین شد و گم توی دیوارهای نوساز مسجد و عکس هایت دروغ بزرگ روی بعضی دیوارها. دیوارهایی که صاحبانش سادگی ات را از یاد برده اند. یادشان رفته که «روزانه» مایحتاج خانه ات را می خریدی. دو تا نان ، دو تا سیب و مقداری .... برای خودت و حاج خانم. یادشان رفته که زهد و قناعت در پیشگاهت زانو می زدند و یادشان رفته درس های اخلاقت را .گرفتار شده اند افتاده اند توی گود بازی دنیا و گمان می کنند در اعلا علیین به سر می برند دریغ که هر روز سیر نزولی را سریع تر در حرکتند.تجمل از دست و پایشان بالا می رود به بند کشیده ی اویندو شاگرد توجیه.
شرمنده آقا طه حرف های من هم شد درد روی دلت. 

  

_________________________________________
بین خودمان باشد...نوشت!
شاگرد هم شاگردهای قدیم.
طلبه هم طلبه های قدیم.
والسلام