سلام بابا

دست نوشته های خاکیم،تقدیم به روح آسمانیت...

سلام بابا

دست نوشته های خاکیم،تقدیم به روح آسمانیت...

شاید، تحصیل، تعطیل!!!

گاهی وقتها، توی شلوغی ها که گم میشوم یادم میرود تو نیستی... درست مثل همین امروز وقتی چشم هایم را روی هم گذاشتم ناخودآگاه بر زبانم جاری گشتی، وقتی چشم هایم می خواست شلوغی ها را نبیند تو را دید، و زبانم چرخید و قربان صدقه ات رفت بابای مهربانم.

امروز حسودی کردم به رفتنت و غمگین گشتم از ماندنم. 

آن روز ها که گذشت روزهای خوبی بود، و مردم سازگار تر از همیشه نان و نمک شان را با هم تقسیم می کردند ... امروز اما وقتی کاه کاهدان شکم گران می شود خو.ن های شما را به سخره می گیرند و در مقابل ردیفی از سوال ها قرارش می دهند... و ذهن نسل اولی های انقلاب مخدوش می شود که مابرای مرغ قیام کردیم یا ...؟؟؟ 

آن روز برای زنده ماندن اسلام جاده ای سرخ برای مان مهیا کردید ... و امروز روی این جاده گام می نهند و می نشینند توی مجلس و بودجه های فرهنگی را قطع می کنند تا فاتحه ی اسلام را بخوانند ... و جمع شدن حوزه های علمیه افتخاری دیگر می شود برای عدالت خواهان !!! 

توی همان جاده گام برمی دارند و فرهنگ را فدای فوتبال و سینما و... می کنند... خون تو را فدا می کنند... چیزی نمانده تخته ها را بیاورند و بکوبند سر در جامعه الزهرا و بگویند تشریفتان را ببرید تحصیل تعطیل!!! 

و بعضی ها چقدر راحت شمشیر را از رو می بندند!  

...  

خسته ام و خستگی بهانه ی خوبی ست همیشه برای سپردن قلم به قلمدان...

تو خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل! 

_______________________________________ 

بابا! 

دستم را بگیر،

سایه ام دارد روی زمین سنگینی می کند!