سلام بابا

دست نوشته های خاکیم،تقدیم به روح آسمانیت...

سلام بابا

دست نوشته های خاکیم،تقدیم به روح آسمانیت...

در این واپسین...

در این واپسین ‏،اهل اینجا دارند لحظه شماری می کنند برای رسیدن عید... 

رسیدن بهار ...

 ساعاتی بیش نمانده برای رسیدن به مقصودشان و من می شمارم لحظه های ناتمام را... 

لحظه های بی شمار مانده ی وصال را ...

و هجران را پس میزنم  ...

فقط گام های سبز توست که دلم را بر بستر خاطره های سبز می کشاند، اتفاق سبز بهار در خیال من به زردی می ‏گراید.  

نمی دانم ‏چرا دراین هیاهو ‏چشمانم با زمان و مکان غریبه شده؟‏!‏ و فقط در لامکان ‏،تو را می جوید! 

 به یاد می اورم...بودن هایت را...خنده هایت را...و اشتیاقت را ...

به یاد می اورم زمزمه های عاشقانه ات را ان هنگام که تصویردلربای مقتدایت را شاهد بودی و این ‏گونه ‏
وصف ‏
 می کردی لحظه ای که مولایت را در سرزمین های نبرد دیده بودی و به نشان تواضع بند ‏پوتین هایش را بسته بودی... 

 پدرم‏!بارها شنیدم که می ‏گفتی مفتخرم به این سربازی‏! 

‏ مهربان سفرکرده ام‏!‏ من نیز مفتخرم به یاری ‏چون تو .

 هرچند که راه و رسم رفاقت را به جا نیاورده ام که اگر به جا می اوردم اینجا نبودم که فریادم محبوس شود‏!‏  

من تو را ‏گم کرده ام در خیابان های شلوغ ذهنم‏!‏  

و ‏پنجره ی نگاه های دل فریبت را به دروازه ی قلبم بسته ام‏!‏ 

 قفس ‏گناه تنم را به اسارت ‏گرفته است‏!‏  

دلم از شدت درد فراق ‏،قرار ندارد‏!‏ 

 نمی دانم ‏چرا وقتی بهار می اید من زمستان میشوم؟؟؟ 

 من باید بهار دیگری را بدون تو اغاز کنم‏!‏ 

 سبزی بهاررنگ کهنگی به خود ‏گرفته‏!‏  

بهار سرسبزتر از همیشه ام‏!‏ 

 سبز،تصور مجسم تو در ذهن من است آنگاه که ندای آسمانی إله می خواندت و بی صبرانه اجابتش می کردی‏! 

‏ ألله اکبر.... 

هنوز آوای طنین انداز نمازهای عارفانه ات خلوت ذهن پردغدغه ام را بر هم می زند و برای لحظاتی بهت زده می مانم.... 

السلام علیکم و رحمةاله وبرکاته... 

.و دست های من بود که بر ساحل دستان تو می نشست .

 قبول باشد بابا‏!‏  

قبول حق دخترم‏!‏ 

 و با صدای لرزانت....دخترم برایم دعا می کنی؟ 

 بله بابا...‏!‏ 

 و دست های پر از صداقتم بالا می رفت تا راستی را ‏ به رخ فرشتگان بکشد و تو سر بر خاک می نهادی تا صمیمانه با ‏پروردگارت خلوت کنی‏!‏ 

 رازهای نگفته ات جاری بود از ‏چشم هایت...‏!‏ 

 نمی دانی ‏چه قدر دلم برای ‏گفتن نامت تنگ شده...  

دیرزمانیست که نامت را بر صفحه ی دل نگاشته ام و اجازه ی حضور بر لبانم را به او نداده ام‏!‏  

من باید بهار دیگری را بدون تو اغاز کنم...‏!‏  

میخواهم در زمستان بمانم ‏،همان جا که تو را ‏گم کرده ام‏!! همان جا که رودخانه ی نگاهت جریان دارد می خواهم مسافر این رودخانه باشم سیل نگاهت خرابم می کند... 

به کجا خیره شده ای؟؟؟  

برایم دعا کن ‏...مثل همان دعایی که دست های باصداقتم برایت کرد 

 ......................  

دفتر اندیشه ام خیس خیس است 

 در این واپسین قلم سست می شود ‏،از حال می رود و اندیشه ام را یاری نمیدهد تاب نمی اورد نگاشتن اشک هایم را 

 پاره سنک های نوک تیز بی صبری بر دل تنگم می بارد  

باران باریدن گرفته و زمان مرا با خود می برد....‏! 

 

 

 زیر آبشار نگاه خدا سالتان ‏پربار....  

تسلیت...

یا فاطمة اشفعی لنا فی الجنه.... 

سالروز شهادت بانوی آب و آفتاب تسلیت....

سوری که ناسور می شود!!!

فریادم را در لا به لای سکوتم بخوانید. رقصم را دست در دست سرنوشت با سازتان ببینید.دهانم را مهر کرده ام تا هر چه دلتان می خواهد بگویید.همه جا سکوت نشانه ی رضایت نیست.در پس این خاموشی شعله ای نهفته ام ...و حالا این شعله ها فوران کرده اند و دست برده اند بر شکوه نامه! 

 چهار شنبه یا چارشنبه ،تفاوتی ندارد چه بخوانیدم.من هم یک ورق از دفتر سبز ازلیم، ورقی متفاوت! از ان جهت که مرا نحس می دانید و چه کارها که برای رفع نحسیم نمی کنید! 

 عده ای از شما تفکر را بوسیده اید و در گوشه ای از انباری ذهنتان، در صندوقچه ی اسرار، چند قفله اش کرده اید،تا دست نخورده به رسم امانت به صاحبش باز گردانید. به راستی که چه امانتداران قابلی هستید! 

 برای خجستگیم چه سازها که نمی نوازید! چادر گل گلیم را به شعله های اتش می سپارید و خانه ام را به خاکستر مبدل می کنید و با خاکروبه های بی احساسی،مرا به رودخانه ی غم ها هدیه می دهید. 

 مرا شوم می خوانید و خود شادی می کنید.سرخی شادیتان را با بوته افروزی سرخ تر می کنید.برای بدرقه ام کوچه ها را اب پاشی میکنید . اجیل خیرات می کنید و آش " ابو دردا" حواله ی هم...! 

 از حادثه ها می پرید و آواز "زردی من از تو       سرخی تو از من" سر می دهید.جانتان را سکه می کنید و به پای حادثه ها می ریزید. و "سورتان را نا سور می کنید". نوروزی که کهنه می شود و کهنه ای که نو! جشنی که ارمغان بهارتان بود ،داغستان ضجه می شود. 

 نمی دانم به بازی آتش می روید یا آتش به بازیتان می گیرد؟! 

 دگرگونی زمانه دلم را سوق می دهد به یاد جان هایی که سکه شدند و خرج معامله ی آتش و خون.سورشان شد بهشت. "سوری که ناسور نشد"... آتشی به دامن کشیدند از جنس شعله های خون و خاکستر استخوان! خاکستری که دیگر نحس نبود تا میهمان خاکروبه های نا مهربانی شود، مقدس بود! و شد مسافر بال ملائک، خاکی برای تیمم بهشتیان... 

 آنها آتش را به بازی گرفتند و آتش شما را !!! 

 دلم برایتان شور می زند! اخر یکی نیست بگوید چرا؟!  

می گویید سنت است ، باشد سنتتان را می پذیرم، بی آنکه فلسفه اش را بخواهم! و اصلا بودن یا نبودن اشتباهش را به هیجانش می بخشم! من که با شادی شما مخالف نیستم. از همین حالا در پنجمین روز هفته نشسته ام به انتظار تقدیر! صدای ترق و تروق ،آسایش شب ها و ستارگانش را ربوده است! کمی آرام تر ،کودکانم خوابیده اند! 

 فقط می ترسم در وسط آن همه هیاهو علمی جلبکین بیرون بیاید و فال گوش شادیتان بایستد! تا نیامده ذغال کدورت را در کوزه ی کینه بریزید و از پشت بام بدنامی به نا کجا اباد خیال بیاندازید.... 

 تا سوری دیگر....

غبار بی دردی...

ای رفته تا فراسوی افق ازین دیار 

بازگرد 

من به نقطه ی پایان رسیده ام....

 

 ای رفته تا فراسوی افق ازین دیار ... باز گرد من به نقطه ی پایان رسیده ام...

 

 

 ...

قدری هم به ما دل خوش نشان بده،خوش انصاف! 

ذره ای هم به فکر خاک باش. می دانم که در افلاک منزل داری ،اما به رسم میهمانی هم که شده از محله ی ما عبور کن. 

می گویند هستی،زنده ای! اما...؟! 

اما می دانی چه شده؟! چشم دلمان کور شده ،پرده ی گوشهایمان پاره شده ،آوای اسمانی خدا را هم نمیشنویم،و فقط از زاویه ی زنگار گرفته می نگریم. اشکمان را هم باید از صافی بگذرانیم! 

غبار بی دردی بر اینه ی دل هایمان نشسته و درد خودش را لابلای این غبار گم کرده است. ما دیگر اهالی با صداقت محله ی پاکی نیستیم.در لاک خودپرستی فرو رفته ایم،گردن بند بندگی را گم کرده ایم و خنجر با گلوگاه هوسمان غریبه  شده. تواضع را عمود یاد گرفته ایم و انحنایش را به فراموشی سپرده ایم. 

اکنون پنجره های حجاب کم نور ، و چادر معنویت از سرمان برداشته شده. 

با لالایی غفلت خفته ایم و عطر نسترن های بیداری به مشاممان نمیرسد! دیر زمانیست که اسمان خیالمان را با رنگین کمان عبودیت اذین نبسته ایم. 

در خلسه ای خلوت و تاریک به دور خود تنیده ایم... 

ما از شما فاصله گرفتیم ، فاصله ای به بی منتهایی جاده ی معنویت،که فقط می شود با دل های افتابگردانی و با نگاه هایی که دریای اسمان ابی در ان تلاطم دارد از ان گذشت و سر بر دامن ملائکه گذارد. 

زلزله ی معصیت با شدت نهایت یک زخم عمیق ترکی بزرگ به کاسه ی دل هایمان بخشیده است... 

راه را گم کرده ایم، هر چه می گردیم از جاده ی معنویت دورتر می شویم... 

بابا جان! 

کوچه های تنگ زمین بوی غربت می دهند... 

خسته شدم... 

هوای وسعت اسمان را دارم...  

اسمان...

 

خواب بال

... 

شب ها از پس هم می گذرند،چون باد 

و ما باز در خیال پرواز سر بر بالش پر داریم! 

بالش پر شده است توهم پروازمان! 

آرزوهایمان خواب بال است که خواب چشمانمان را می رباید. 

چنان عمیق در چاه بی منتهای آمال خفته ایم که نه بانگ  

«حی علی الفلاح» 

اذان را می شنویم و نه طنین «جاهدوا..»را  

و ناگاه به کابوسی شوم از خواب می پریم! 

واااااای باز هم شهادتمان قضا شد... 

... 

آنان که شنیدند ، شتافتند و رسیدند، 

بی بال پر گشودند تا ملکوت عشق. 

خوشا بحالشان که پروازشان اسیر هیچ قفسی نشد،  

و هیچ بالی اسیر پروازشان نساخت. 

از رهایی رهیدند، و بال ، وبال جانشان نشد 

خوشا بحال ما اگر برخیزیم از خواب بال 

رها شویم از اسارت قفس 

و خوشا بحال ما اگر شهید بشویم... 

 

«اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فی سبیلک...»