سلام بابا

دست نوشته های خاکیم،تقدیم به روح آسمانیت...

سلام بابا

دست نوشته های خاکیم،تقدیم به روح آسمانیت...

نذر امامزاده

بعد از عید دوباره بوی درس و مشق و بازی های کودکانه می پیچید. ما بودیم و یک دنیا اشتیاق مدرسه رفتن... معلم می آمد و منتظر نوشته های ما بود، همان انشاهایی که موضوعش را قبل عید گوشزد کرده بود! «عید را چگونه گذراندید؟!». هر کس چیزی نوشته بود . هر جا را که بیشتر خوشش امده ، روی کاغذ آورده بود... 

حالا معلم آمده و ما باید دوباره انشا بخوانیم و بگوییم که عید را چگونه گذراندیم! 

و من در تب و تابم تا بهترین تحسینش را از آن خود کنم. گفته بود که به رسم تشویق دست های راستتان را آماده کنید و چپی ها را غلاف! برایشان کلاس «فستبقوا»بگذارید! 

و من در تمام عید به یاد حرف معلم فقط با دست راست سلام میکردم. و دست چپم را در جیب زیری پنهان می کردم ، مبادا پیشی بگیرد. 

شاید من ایهام نهفته در کلام معلم را نفهمیده بودم.باید یک دوره پای درس ایهام بنشینم تا اندکی مفهوم را از منطوق تشخیص دهم.اعتقادم پابست شنیده ها بود و شاید عینیت ذره جایگاهی در اصول من نداشت.رها شدم در فضای شاگردی، و معلم آمد و من پای درس ایهام نشستم! 

لب به سخن گشود از زبان اهالی صداقت . همان جا که آدرسش را گم کرده بودم. 

پاکی روی لب های پیرزن نشسته بود و دفتر قلبش را مهر سادگی میزد. به زبان محلی سخن می گفت. فقط نیمی از حرف هایش را می فهمیدم و صداقت ترجمان نیم دیگرش بود، که دانه دانه از نگاهش می بارید.مرکب کلامش مرا به ناکجاآباد دل بردوقتی سخن از سادگی می کرد. 

من منطوق صداقت،سادگی و پاکی را می دانستم اما مفهومش را پای درس ایهام که جاری از لبان پیرزن بود دانستم. 

و دانستم که چقدر از مرکز دایره دورم،و او چقدر نزدیک است! در نقطه ای دور و در اتاقکی ساده چقدر صفا موج می زد.من در صفای انجا زلال شدم و عبور کردم از صافی دل! 

در دورترین ها چه نزدیک بود و من در نزدیکترین ها چه دور شده ام! 

در دریای عظمت کلام پیرزن ، در ژرفای غبطه غوطه ور شدم. 

سخن از سال های دور بود ،از پسرک بیمارش و بی تابی های مادرانه اش برای کودک.... از نا امیدی هایی که احاطه اش کرده بود و از امیدش...از عهدی که نذر امامزاده کرده بود و نور سبز...که کودکش را در بر گرفته بود... 

پسرک بیمارش را برده بود و در امامزاده پای ضریح خوابانده بودش و گفته بود سالم می خواهمش و رفته بود بیرون به مناجات...و نور سبز آمده بودو کودک سالم شده بود،مثل غنچه ی رز سرخ! 

«شفا گرفته بود» مفهومی که با ذهن من آشنا اما غریبه بود! 

در میان حرف هایش ناخواسته در خود شکستم و جاری شدم از چشم. شبنم شرم بود که بر گلبرگ های پرپرشده ی «من» می نشست.چشمانم شرمنده ی لطافت نگاهش شد و به زیر افتاد و حال از کف داد، او که گمان می کرد دلشده ای چون او نیست ! حال که دلشده تر از خود را دیده بود ، تاب بصر نداشت. 

 در خود شکستم . انقدر که یارای ایستادنم نبود. 

خدایا!چقدر آرام و مهربان می آیی و بر دلم می نشینی و من چقدر سنگدلانه تو را از آشیانه ی دل بیرون می رانم!انقدر دلم را از پاره سنگ های گناه پر کرده ام که دیگر جایی برای تو نمانده... 

 چه کوته می اندیشیدم و چه گمان ناصوابی داشتم که مسیر سلوک را در جریان سجاده و تسبیح و درس و...می دیدم!!! غافل از اینکه ان پیرزن روستایی گام هایش در این مسیر عمیق تر بود. انقدر که جز حق بر زبانش جاری نبود.

دو گانگی با روحش غریبه بود، و روح من آشنای دور و درازش... 

طعنه ی حرف های او بود و تن خشکیده ام.... 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

آخر نوشت: 

و من عید امسال را در خود گذراندم با چشم های باز و با دست های راست... 

 

خدایا! 

له شده ام زیر این تنه ی خودبینی 

ریشه های غرورم را بسوزان 

اصلا اگر آدم بشو نیستم یکی را بفرست تا این تنه را قطع کند...