سلام بابا

دست نوشته های خاکیم،تقدیم به روح آسمانیت...

سلام بابا

دست نوشته های خاکیم،تقدیم به روح آسمانیت...

تولد بابا

داشت یادم می رفت! 

تقویم را که باز کردم ... 

یادم آورد... 

شاخه گل و هدیه طلبت باشد... 

می گذارمشان روی همان گل های خشکیده و هدیه های باز نشده... 

وصیت می کنم وقتی آمدم بگذارندشان توی یک قبر و ... 

... 

بابا! 

تولدت مبارک 

یک فصل فرصت

یک حس خوب٬ یک نفس راحت از جنس یک تعطیلی طولانی٬ به طولانی یک ترم تابستان٬ یک تابستان پر از جدایی٬ جدایی از گریز های صدرایی استاد٬ و صلوات هایی که نثار ملاصدرا می کردیم هر روز صبح٬ و به حتم که علامه شاگرد استاد ندیده ی اوست٬ شاگردی که پر از علم بود٬ و علمی که نور بود٬ و این فراز که به رقص در می آید توی ذهنم  «العلمُ نورٌ» و نور بر قلب عارف متجلی می شود٬ و قلب علامه پر از نور بود٬ و ملاصدرا که فیلسوفی ناشناخته مانده است ۱ به حتم قلبش تجلی گاه نور الهی یعنی نور الله بود٬ همان نوری که به حتم توی دل خیلی ها نتابیده است٬ و آن وقت است که علم می شود «سواد»٬ سوادی بدون نور٬ می شود ضلالت٬ ضلالتی از جنس ظلمت٬ و می نگارد با دستان شیطان٬ و سخن میگوید با کلام شیطان٬ آن اهریمن رجیم! و این آیه زمزمه ی لب هایم می شود «یخرجونهم من النور الی الظلمات»... 

بعد از یک ترم دست و پا زدن توی الفاظ و کتاب ها و کلاس ها و هر چه که به درس و بحث مربوط است یک خلسه ای (نه از جنس خلسه های عارفانه البته) می آید و می نشیند پهلو به پهلو یم٬ قلم را به دستم میدهد و دیکته می کند لغت محاسبه را٬ دستانم سنگین می شود انگار جوهر قلم را به یغما برده اند و کاغذ شده یک جاده ی سربالایی که آدم را هل می دهد به عقب! اصلا ً این کلمه خودش یک سنگینی خاصّی دارد٬ میم اش را که می نویسم ضربه های قلبم سرعت می گیرد انگار از ماندن می هراسد٬ ... ح ... ا ... س ... ب ... ه ... و گُر می گیرم و سرد می شوم٬ دلم می خواهد نمره ام بیست شود٬ اما به اندازه ی بیست علم ندارم٬ سواد دارم اما نور ندارم٬ و نمره ی بیست می شود آرزوی امتحانی که آن خلسه ی کوتاه دیکته کرده بود!!!  

خلسه می رود٬ من می مانم با همان رفقای همیشگی٬ قلم توی دست خیره به کاغذ و لغتی که یادم رفته بود چگونه باید نوشتش توی زندگی٬ توی درس٬ و... و حسرت یک نمره ی عالی. 

از همان بچگی که درخت های بابابزرگ وقتی مرا می دیدند٬ ذوق می کردند٬ و مرا میهمان میوه هایشان می کردند٬ تابستان را دوست داشتم برای بازی و بازی و بازی توی مزرعه ی بابابزرگ. حالا هم تابستان را دوست دارم گرچه ماهیتش کمی تغییر کرده٬ بابابزرگ دیگر مزرعه ندارد٬ درخت های مزرعه اش نمی دانم توی کدام نجاری دارند خاک می خورند٬ شاید هم توی یک اتاق پشت یک میز دارند درس می خوانند٬ و شاید میهمان چهارشنبه ای شده اند! نمی دانم... اما می دانم که حالا هم تابستان را دوست دارم٬ کتاب را هم دوست دارم٬ چقدر این دوتا به هم می آیند یک فصل فرصت و یک دامن کتاب توی کتاب خانه ی اتاقم. 

می خوانند مرا... در انتظار لبیکی جانانه.  

 

۱.مقام معظم رهبری در دیدار اعضای شورای عالی کنگره ی بزرگداشت صدر المتالهین ۱۵/۱۱/۷۴ 

با وجود ان که ملاصدرا سردمدار یک مکتب فلسفی و به وجود اورنده ی یک جریان فکری و عقلانی ست هنوز در محافل علمی دنیای غرب شناخته شده نیست و مدارس فلسفی غرب شخصیت با عظمت صدر المتالهین را نمی شناسند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

 طومار نوشت:

 شاید این سه بند متن اصلا به هم ربط نداشته باشد اما وقتی پس از وقفه ای می آیی و دوباره می نویسی همه ی همه چیز راه می افتد به سوی اینجا و باید انتخاب کنی کلمات را٬ واژه ها را٬ و اگر کم لطفی کنی در حق یک واژه٬ قهر می کند و می رود و تو سال ها باید بگردی توی گوشه های متروک ذهن و پیدایش کنی٬ نازش را بکشی و دستش را بگیری و بیاوری اش و بگذاری اش توی یک صفحه از صفحات مجازی. و این شاید حکایت این پست باشد. درست مثل یک بابا که دست دخترش را می گیرد و نازش را می کشد توی عالم مثالی. اما باز رهایش میکند و میسپردش به عالم ماده ... و کم لطفی را معنا می کند... 

 

شرحه شرحه و  بدون شـ ــ ــ ــ ـ‌ـ‌ ــ ــ ــ ــ ــ‌رح!   

 

 

بابا-ایستاده از سمت راست نفر دوم