سلام بابا

دست نوشته های خاکیم،تقدیم به روح آسمانیت...

سلام بابا

دست نوشته های خاکیم،تقدیم به روح آسمانیت...

4 اسفند

این زندگی قشنـــــــگ من مال شما

ایام سپیـــــــــــــد رنگ من مال شما

بابای همیشه خوبــــــــ من را بدهید

این سهمیه های جنگ من مال شما


پدر جان!

سخت می شود از تو نوشتن وقتی قراری نیست، قرار بر قرار بود نه بر بی قراری...


و

شهادت را نه در جنگ، در مبارزه می دهند.

ما هنوز شهادت بی درد می طلبیم، غافل که شهادت را جز به اهل درد نمی دهند.


شهادت برای مردانی که روح بزرگشان در کالبد گلین و آلوده ی دنیوی نمی گنجد احلی من العسل خواهد بود.


و امروز همان روز غم انگیز است...

روز پروازت بابا...

شهادتت مبارک



                   


ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


غم نوشت:

نوزده سال غم فراق...

کودکانه هایم

اسمش را می گذارم «دلتنگی های کودکانه»!

می دانی چرا؟ آخر پر است از «خواهش»، «حسرت»، «اشتیاق» و ...

امروز نسیم آمده بود تا مسافرم را به مقصد برساند. نسیم آمد و مسافرم را نشاند روی بال های بی رنگش و رفت و شد کبوتر نامه رسانم...

انتهای نگاهم پر بود از آسمان، آسمانی که میهمانانش همه ابر بودند ابرهایی که از همه جا آمده بودند، از چهار سمت دنیا. سخاوت آسمان را می شد توی میهمانی اش دید! آن قدر ابر جمع شده بود که خورشید، شرمنده، یک گوشه کز کرده بود، انگار او هم به سخاوت آسمان می اندیشید.

نسیم می چرخید توی صورتم، و دانه هایی را که روی صورتم جوانه زده بود، جمع می کرد انگار می خواست این هارا هم ضمیمه ی مسافرم کند و به دست عشق برساند. او حتما می دانست این دانه ها که از سر دلتنگی، آن هم دلتنگی های کودکانه جوانه زده اند، چه قدر برای عشق گران قیمت است!

انتهای نگاهم را به دورترین نقطه ی سخاوت آ سمان دوختم و آرام آرام دلتنگی ها را برای نسیم دیکته کردم. نسیم نگاشت هر آن چه سرودم و گریست از سنگینی این دلتنگی ها بر دل پر از غصه ام... صدای من و نسیم در هم پیچیده بود، گاه نسیم گریان تر به نظر می آمد، ضجه هایش را می شد حس کرد از پیچیده شدن لای شاخ و برگ ها و رقصاندنشان توی آسمان.

دلتنگم...

شاید این جمله تکراری ست اما هربار که آن را می نویسم و تکرار می کنم و برای عشق می خوانم برایش تازگی دارد. گفته اند درد را از هر طرف بخوانی ظاهرش همان درد است اما نگفته اند اگر بقچه اش را باز کنی باز هم در د همان درد است!و این را عشق خوب می داند و دردهای من برایش کهنه نیست. دردهایم همیشه جوانه های تازه دارند...

دلتنگم...

نگاهم سرشار از حسرت و خواهش است؛ حسرت ها و خواهش هایی که هنوز کودک مانده اند، انگار آب و نان را از آن ها دریغ کرده باشند!

شانه هایم می لرزد...

سرد است و خشکیده، انگار زمستان روی شانه هایم نشسته است، سال هاست جوشش بهار را حس نکرده اند، چشمه های مهربانی روی شانه هایم از جریان ایستاده است، گم شده ام میان زمستان و خسته از گشتن در پی بهار.

دست های خواهشم خالی و تنها میان زمین و آسمان رها مانده اند. سال هاست مهربانی سراغ دست هایم را نگرفته است.

نمی دانم چرا مهربانان نیز نامهربان شده اند! انگار چشم هایشان عطش را نمی بیند! چه قدر بی خیال بودن کار آسانی شده است برای اهل زمین و چه آسان لبخندهایشان را اجاره داده اند! لبخندهایی که آمده تا دل ها تنها نباشند تا قلب ها احساس غریبی نکنند.

چند تا قانون منطقی را از نوع مغلطه کنار هم می گذارند و به قول خودشان استدلال می کنند؛ به احتساب حذف مهربانی! و چه غافلند که هر روز ده بار خدا را به نام مهربانی ستایش می کنند!

و غافل از این که حضرت عشق عارفانه و عاشقانه فرمود: «لیس الدین الا المحبة»

دین چیزی جز محبت نیست...

_________________________________

کودکانه نوشت:

دلم برای همه ی مهربانی ها تنگ شده است.

دلم برای عشق تنگ شده است.
دلم تنگ شده است...
برای بابا...




زمستان هجدهم

 دلتنگم...

 

 

 دوباره زمستان از کوچه های فصل سر رسید. باز هم آمد گرچه آمدنش نوید بخش نیست. زمستان...برف...خون... بابا...

 تکرار هر زمستان شمعی می شود بر شمع های سوخته ی دلم. 

زمستان هجدهم... 

شمع هجدهم... 

و من هر چه می گردم توی کوچه های زمستان، گمشده ام را نمی یابم.  

 چشم دوخته ام به شمع های روشن، چشم دوخته ام به انتها، و چشم دوخته ام به چشم هایت که افق را می نگریست... همان جا که همه ی آرزوهایت، به واقعیت مبدل شد... 

ساده می گویم: دلم تنگ است...

 دارم یخ می زنم توی این زمستان بی رنگ، توی این زمستا بی روح... توی این فصل سرد بی ب.ا.ب.ا.یی! 

امشب داشتم قصه ی شب آخر را برای دخترم می گفتم...رمضان ... تشنگی و اقتدا به مولایت علی... 

اشک توی چشمانش حلقه زد و گفت دوست دارد خوابت راببیند. دلش برایت تنگ است. این جا دل همه برایت تنگ است. همه چشم به نگاهت دوخته اند، همان نگاهی که اکسیر آرامش درونش نهفته است.

دیشب پای برنامه ی ثریا فقط اشک می ریختم ... تنها من نه ... مادر و سحرت نیز... خلبان ها را که نشان می داد انگار تو زنده شده بودی و داشتی حرف می زدی.حرف های یکیشان چقدر شبیه حرف های تو بود! می گفت آرزوی شهادت دارم...! براستی دراوج آسمان چه می دیدی که این گونه عاشق شدی؟؟؟  

هر روز که می گذرد این فراق جان گداز تر می شود. خسته ام از همه ی آدم های این دنیا و دل در طلبت دارم. و گاه می سرایم خستگی تا کی؟! صبر تا کی؟! انتظار تا کی؟!  

می دانی چه زمان جانم بیشتر می سوزد؟ وقتی کسی نیست مرا بفهمد وقتی کسی نیست تلخی این روزها را به کامم شیرین کند. حکایت غریبی ست حکایت دلتنگی... حکایت بی ب.ا.ب.ا.یی... وقتی که دوست دارم بروم یک جا که جز خدا نباشد و فریاد بزنم بـــــابـــــا تا جبران هجده سال صدا نکردنت باشد و تو یک بار و فقط برای یک بار بگویی جــــــــــــان بابا... 

زمانی که نبودنت می شود چوب و بر سرم می نشیند سخت تر می گذرد... و شکوه است که از دل بر می آید... 

یک بغل شکایت، یک دامن اشک ، و یک دنیا دلتنگی....  

درد من جز فراق نیست و درمانش وصال توست... هر چه بگویم غم است و غم است و غم. 

 

 

______________________________________ 

پس از تو نوشت: 

4 اسفند هجدهمین عروج بابا ... 

هجدهمین فراق... 

ه 

ج 

د 

ه 

.

نذر امامزاده

بعد از عید دوباره بوی درس و مشق و بازی های کودکانه می پیچید. ما بودیم و یک دنیا اشتیاق مدرسه رفتن... معلم می آمد و منتظر نوشته های ما بود، همان انشاهایی که موضوعش را قبل عید گوشزد کرده بود! «عید را چگونه گذراندید؟!». هر کس چیزی نوشته بود . هر جا را که بیشتر خوشش امده ، روی کاغذ آورده بود... 

حالا معلم آمده و ما باید دوباره انشا بخوانیم و بگوییم که عید را چگونه گذراندیم! 

و من در تب و تابم تا بهترین تحسینش را از آن خود کنم. گفته بود که به رسم تشویق دست های راستتان را آماده کنید و چپی ها را غلاف! برایشان کلاس «فستبقوا»بگذارید! 

و من در تمام عید به یاد حرف معلم فقط با دست راست سلام میکردم. و دست چپم را در جیب زیری پنهان می کردم ، مبادا پیشی بگیرد. 

شاید من ایهام نهفته در کلام معلم را نفهمیده بودم.باید یک دوره پای درس ایهام بنشینم تا اندکی مفهوم را از منطوق تشخیص دهم.اعتقادم پابست شنیده ها بود و شاید عینیت ذره جایگاهی در اصول من نداشت.رها شدم در فضای شاگردی، و معلم آمد و من پای درس ایهام نشستم! 

لب به سخن گشود از زبان اهالی صداقت . همان جا که آدرسش را گم کرده بودم. 

پاکی روی لب های پیرزن نشسته بود و دفتر قلبش را مهر سادگی میزد. به زبان محلی سخن می گفت. فقط نیمی از حرف هایش را می فهمیدم و صداقت ترجمان نیم دیگرش بود، که دانه دانه از نگاهش می بارید.مرکب کلامش مرا به ناکجاآباد دل بردوقتی سخن از سادگی می کرد. 

من منطوق صداقت،سادگی و پاکی را می دانستم اما مفهومش را پای درس ایهام که جاری از لبان پیرزن بود دانستم. 

و دانستم که چقدر از مرکز دایره دورم،و او چقدر نزدیک است! در نقطه ای دور و در اتاقکی ساده چقدر صفا موج می زد.من در صفای انجا زلال شدم و عبور کردم از صافی دل! 

در دورترین ها چه نزدیک بود و من در نزدیکترین ها چه دور شده ام! 

در دریای عظمت کلام پیرزن ، در ژرفای غبطه غوطه ور شدم. 

سخن از سال های دور بود ،از پسرک بیمارش و بی تابی های مادرانه اش برای کودک.... از نا امیدی هایی که احاطه اش کرده بود و از امیدش...از عهدی که نذر امامزاده کرده بود و نور سبز...که کودکش را در بر گرفته بود... 

پسرک بیمارش را برده بود و در امامزاده پای ضریح خوابانده بودش و گفته بود سالم می خواهمش و رفته بود بیرون به مناجات...و نور سبز آمده بودو کودک سالم شده بود،مثل غنچه ی رز سرخ! 

«شفا گرفته بود» مفهومی که با ذهن من آشنا اما غریبه بود! 

در میان حرف هایش ناخواسته در خود شکستم و جاری شدم از چشم. شبنم شرم بود که بر گلبرگ های پرپرشده ی «من» می نشست.چشمانم شرمنده ی لطافت نگاهش شد و به زیر افتاد و حال از کف داد، او که گمان می کرد دلشده ای چون او نیست ! حال که دلشده تر از خود را دیده بود ، تاب بصر نداشت. 

 در خود شکستم . انقدر که یارای ایستادنم نبود. 

خدایا!چقدر آرام و مهربان می آیی و بر دلم می نشینی و من چقدر سنگدلانه تو را از آشیانه ی دل بیرون می رانم!انقدر دلم را از پاره سنگ های گناه پر کرده ام که دیگر جایی برای تو نمانده... 

 چه کوته می اندیشیدم و چه گمان ناصوابی داشتم که مسیر سلوک را در جریان سجاده و تسبیح و درس و...می دیدم!!! غافل از اینکه ان پیرزن روستایی گام هایش در این مسیر عمیق تر بود. انقدر که جز حق بر زبانش جاری نبود.

دو گانگی با روحش غریبه بود، و روح من آشنای دور و درازش... 

طعنه ی حرف های او بود و تن خشکیده ام.... 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

آخر نوشت: 

و من عید امسال را در خود گذراندم با چشم های باز و با دست های راست... 

 

خدایا! 

له شده ام زیر این تنه ی خودبینی 

ریشه های غرورم را بسوزان 

اصلا اگر آدم بشو نیستم یکی را بفرست تا این تنه را قطع کند... 

شاید، تحصیل، تعطیل!!!

گاهی وقتها، توی شلوغی ها که گم میشوم یادم میرود تو نیستی... درست مثل همین امروز وقتی چشم هایم را روی هم گذاشتم ناخودآگاه بر زبانم جاری گشتی، وقتی چشم هایم می خواست شلوغی ها را نبیند تو را دید، و زبانم چرخید و قربان صدقه ات رفت بابای مهربانم.

امروز حسودی کردم به رفتنت و غمگین گشتم از ماندنم. 

آن روز ها که گذشت روزهای خوبی بود، و مردم سازگار تر از همیشه نان و نمک شان را با هم تقسیم می کردند ... امروز اما وقتی کاه کاهدان شکم گران می شود خو.ن های شما را به سخره می گیرند و در مقابل ردیفی از سوال ها قرارش می دهند... و ذهن نسل اولی های انقلاب مخدوش می شود که مابرای مرغ قیام کردیم یا ...؟؟؟ 

آن روز برای زنده ماندن اسلام جاده ای سرخ برای مان مهیا کردید ... و امروز روی این جاده گام می نهند و می نشینند توی مجلس و بودجه های فرهنگی را قطع می کنند تا فاتحه ی اسلام را بخوانند ... و جمع شدن حوزه های علمیه افتخاری دیگر می شود برای عدالت خواهان !!! 

توی همان جاده گام برمی دارند و فرهنگ را فدای فوتبال و سینما و... می کنند... خون تو را فدا می کنند... چیزی نمانده تخته ها را بیاورند و بکوبند سر در جامعه الزهرا و بگویند تشریفتان را ببرید تحصیل تعطیل!!! 

و بعضی ها چقدر راحت شمشیر را از رو می بندند!  

...  

خسته ام و خستگی بهانه ی خوبی ست همیشه برای سپردن قلم به قلمدان...

تو خود حدیث مفصل بخوان ازین مجمل! 

_______________________________________ 

بابا! 

دستم را بگیر،

سایه ام دارد روی زمین سنگینی می کند!