سلام بابا

دست نوشته های خاکیم،تقدیم به روح آسمانیت...

سلام بابا

دست نوشته های خاکیم،تقدیم به روح آسمانیت...

بأیّ ذنبٍ قتلت؟؟؟

وقتی نقشه ی جهان را باز می کنی٬ فرانسه٬ دبی٬ ترکیه و... کشورهای چشم آبی رنگ دیگری دارند! شاید مثل ساکنانشان طلایی باشند! این را می شود از برق چشم های آدم ها فهمید. 

کمی افق نگاهت را تغییر بده٬ قدری آن طرف تر از چشم آبی ها و مو طلایی ها یک جایی مثل شرق تر های کشورت! 

وقتی مدل های روز لباس شب و مدل ها ی جدید دکوراسیون منزل را سرچ می کنی٬ نام یک سرزمین را هم سرچ کن٬ آن وقت سایت ها و خبرگزاری ها از یک فاجعه خبر می دهند از یک جهنم روی زمین از «هلوکاست» واقعی نه از جنس هلوکاستی که توهم یهود است! 

راستی یادم رفت ماه رمضان است! روزه های در کمال آرامشت «قبول». خوشت نمی آید از حرفم؟ مگر توی آرامش نیستی؟ گرمای هوا آزارت می دهد؟؟؟ من می گویم مهم نیست رفیق آن قدر گرم نیست که بدنت را به آتش بکشاند! آن قدر داغ نیست که جانت را در لابلای جز جز سوختنت بگیرد! موقع افطار یک لیوان آب خنک را که سر می کشی یادت باشد یا حسین را ... مردم آن سرزمین را که قرار است بعد افطار بروی سرچ کنی نامش را... 

«میانــــــــــــــمار» را... 

جوهرت را هم قرمز کن البته سیاه هم که باشد تفاوتی ندارد٬ آدم که آتش می گیرد سیاه می شود! 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

درد نوشت: 

 دست هایت که به نیاز نشست٬  

ناز کن٬

نامشان را میان دو لبت زمزمه کن. 

خودش می داند... 

 

میانمار در آتش... 

 

فیلم کشتار مسلمانان در میانمار٬ دانلود کنید.

تولد بابا

داشت یادم می رفت! 

تقویم را که باز کردم ... 

یادم آورد... 

شاخه گل و هدیه طلبت باشد... 

می گذارمشان روی همان گل های خشکیده و هدیه های باز نشده... 

وصیت می کنم وقتی آمدم بگذارندشان توی یک قبر و ... 

... 

بابا! 

تولدت مبارک 

یک فصل فرصت

یک حس خوب٬ یک نفس راحت از جنس یک تعطیلی طولانی٬ به طولانی یک ترم تابستان٬ یک تابستان پر از جدایی٬ جدایی از گریز های صدرایی استاد٬ و صلوات هایی که نثار ملاصدرا می کردیم هر روز صبح٬ و به حتم که علامه شاگرد استاد ندیده ی اوست٬ شاگردی که پر از علم بود٬ و علمی که نور بود٬ و این فراز که به رقص در می آید توی ذهنم  «العلمُ نورٌ» و نور بر قلب عارف متجلی می شود٬ و قلب علامه پر از نور بود٬ و ملاصدرا که فیلسوفی ناشناخته مانده است ۱ به حتم قلبش تجلی گاه نور الهی یعنی نور الله بود٬ همان نوری که به حتم توی دل خیلی ها نتابیده است٬ و آن وقت است که علم می شود «سواد»٬ سوادی بدون نور٬ می شود ضلالت٬ ضلالتی از جنس ظلمت٬ و می نگارد با دستان شیطان٬ و سخن میگوید با کلام شیطان٬ آن اهریمن رجیم! و این آیه زمزمه ی لب هایم می شود «یخرجونهم من النور الی الظلمات»... 

بعد از یک ترم دست و پا زدن توی الفاظ و کتاب ها و کلاس ها و هر چه که به درس و بحث مربوط است یک خلسه ای (نه از جنس خلسه های عارفانه البته) می آید و می نشیند پهلو به پهلو یم٬ قلم را به دستم میدهد و دیکته می کند لغت محاسبه را٬ دستانم سنگین می شود انگار جوهر قلم را به یغما برده اند و کاغذ شده یک جاده ی سربالایی که آدم را هل می دهد به عقب! اصلا ً این کلمه خودش یک سنگینی خاصّی دارد٬ میم اش را که می نویسم ضربه های قلبم سرعت می گیرد انگار از ماندن می هراسد٬ ... ح ... ا ... س ... ب ... ه ... و گُر می گیرم و سرد می شوم٬ دلم می خواهد نمره ام بیست شود٬ اما به اندازه ی بیست علم ندارم٬ سواد دارم اما نور ندارم٬ و نمره ی بیست می شود آرزوی امتحانی که آن خلسه ی کوتاه دیکته کرده بود!!!  

خلسه می رود٬ من می مانم با همان رفقای همیشگی٬ قلم توی دست خیره به کاغذ و لغتی که یادم رفته بود چگونه باید نوشتش توی زندگی٬ توی درس٬ و... و حسرت یک نمره ی عالی. 

از همان بچگی که درخت های بابابزرگ وقتی مرا می دیدند٬ ذوق می کردند٬ و مرا میهمان میوه هایشان می کردند٬ تابستان را دوست داشتم برای بازی و بازی و بازی توی مزرعه ی بابابزرگ. حالا هم تابستان را دوست دارم گرچه ماهیتش کمی تغییر کرده٬ بابابزرگ دیگر مزرعه ندارد٬ درخت های مزرعه اش نمی دانم توی کدام نجاری دارند خاک می خورند٬ شاید هم توی یک اتاق پشت یک میز دارند درس می خوانند٬ و شاید میهمان چهارشنبه ای شده اند! نمی دانم... اما می دانم که حالا هم تابستان را دوست دارم٬ کتاب را هم دوست دارم٬ چقدر این دوتا به هم می آیند یک فصل فرصت و یک دامن کتاب توی کتاب خانه ی اتاقم. 

می خوانند مرا... در انتظار لبیکی جانانه.  

 

۱.مقام معظم رهبری در دیدار اعضای شورای عالی کنگره ی بزرگداشت صدر المتالهین ۱۵/۱۱/۷۴ 

با وجود ان که ملاصدرا سردمدار یک مکتب فلسفی و به وجود اورنده ی یک جریان فکری و عقلانی ست هنوز در محافل علمی دنیای غرب شناخته شده نیست و مدارس فلسفی غرب شخصیت با عظمت صدر المتالهین را نمی شناسند.

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

 طومار نوشت:

 شاید این سه بند متن اصلا به هم ربط نداشته باشد اما وقتی پس از وقفه ای می آیی و دوباره می نویسی همه ی همه چیز راه می افتد به سوی اینجا و باید انتخاب کنی کلمات را٬ واژه ها را٬ و اگر کم لطفی کنی در حق یک واژه٬ قهر می کند و می رود و تو سال ها باید بگردی توی گوشه های متروک ذهن و پیدایش کنی٬ نازش را بکشی و دستش را بگیری و بیاوری اش و بگذاری اش توی یک صفحه از صفحات مجازی. و این شاید حکایت این پست باشد. درست مثل یک بابا که دست دخترش را می گیرد و نازش را می کشد توی عالم مثالی. اما باز رهایش میکند و میسپردش به عالم ماده ... و کم لطفی را معنا می کند... 

 

شرحه شرحه و  بدون شـ ــ ــ ــ ـ‌ـ‌ ــ ــ ــ ــ ــ‌رح!   

 

 

بابا-ایستاده از سمت راست نفر دوم

 

 

 

   

 

 

 

 

کمی دیر رسیدم!

سلام
با شرمندگی زیاد!!!
نمی دانم چطور شمارش روزها میان انگشتانم گم شد؟!
نه این که یادت نباشم نه! از همان روز که خیلی دلم هوایت را کرد تصمیم گرفتم که روز عروجت را قلم بزنم.
سفره ات را جمع نکن کمی دیر رسیدم فقط! البته زیاد هم بد نیست شاید حالا بیشتر وقت داشته باشی پای دلم بنشینی و بشنوی.حالا من می گویم و تو فقط می شنوی و تنهای تنها مرا می شنوی.
کاش تو هم  می گفتی از انجایی که هستی از بابا ... و از درد های دل مهربانت.
اینجا که می نشینم درست مقابل عکس توست. خسته از مطالعه که می شوم سرم را بالا می اورم و جان تازه می گیرم با آن تبسمی که اجاره نشین گوشه ی لب های توست.
آقا طه!
چشم هایت را دیگر نمی بینند،صدایت توی دیوارهای نوساز مسجد گم شده،اما عکس هایت همه جا هست! درست پشت سر آدم ها! وقتی که می نشینند فقط تو آن ها را می بینی و آن ها...چشم هایت را نمی بیینند. دوست دارم صریح بگویم اما انگار قلم ابا دارد از صراحت،می خواهد بی پرده کلام نگشاید.
تو مانده ای در آن خانه ی قدیمی ات توی همان خیابان خلوت بالای شهر که حالا دیگر خلوت نیست.همان خانه ای که ستون هایش چوبی بود و دیوار هایش گلی اما پر بود از مهر.
تو همان جا مانده ای و عکس هایت توی خانه ی بعضی ها دروغ بزرگی شده است.خودت خوب می دانی آقا طه.قلم نمی گذارد اشکارا سخن برانم.همیشه باهم دعوا داریم سر همین چیزها. به قول خودش هر چیزی را نباید گفت!شاید او را با محافظه کاران آمد و شدی باشد!
این روزها بعضی چیزها خیلی داغ شده حتی داغ تر از صدای تو توی شب های قدر والعفو هایت  که اشک همه را روان می کرد به راستی تو از چه ناله می زدی و برخی از چه؟!دلم هوای باران تازه دارد ان هم توی شب قدر با تو.
بگذریم که این آرزو را مجال بر اورده شدن نیست درین دنیای دون.
می گفتند توی خانه ات یک صندلی هم نداشتی.روی زمین سفره پهن می کردی.حالا نیستی ببنی بعضی صندلی ها چقدر داغ شده اند.به نرخ روز بالا می رود.و حتی سندش را هم می زنند به نام آدم ها!
تو توی خانه ات مانده ای و از همان جا مسافر بارگاهت شدی صدایت هم در شلوغی های ذهنمان گوشه نشین شد و گم توی دیوارهای نوساز مسجد و عکس هایت دروغ بزرگ روی بعضی دیوارها. دیوارهایی که صاحبانش سادگی ات را از یاد برده اند. یادشان رفته که «روزانه» مایحتاج خانه ات را می خریدی. دو تا نان ، دو تا سیب و مقداری .... برای خودت و حاج خانم. یادشان رفته که زهد و قناعت در پیشگاهت زانو می زدند و یادشان رفته درس های اخلاقت را .گرفتار شده اند افتاده اند توی گود بازی دنیا و گمان می کنند در اعلا علیین به سر می برند دریغ که هر روز سیر نزولی را سریع تر در حرکتند.تجمل از دست و پایشان بالا می رود به بند کشیده ی اویندو شاگرد توجیه.
شرمنده آقا طه حرف های من هم شد درد روی دلت. 

  

_________________________________________
بین خودمان باشد...نوشت!
شاگرد هم شاگردهای قدیم.
طلبه هم طلبه های قدیم.
والسلام

به بهانه ی چهار اسفند

هر تکرار امروزی،هر چهارم اسفندی به سان تکه ای از آینه ای شکسته است.وقتی تمام تکه ها هم اغوش هم شدند،نشان روزیست که همیشه انتظارش را می کشم.
فقط دعا کن برایم،
برای تکه های اینه،
برای ان روز.
بابا!
بیا مرور کنیم آن روز را
بیا مرور کنیم نگاه هایمان را و چشمهایمان را که دوخته شده بود به هم.
نمی دانم کدام جذبه نگاهت را ربود که ان را از من گرفتی؟! انگار یادت رفته بود من با تو زنده ام!
ولی می دانم حقیقت همیشه زنده پس از تو غمیست که سایه انداخته بر روزنه ی خیالم و هر روز خودنماییش را افزون می کند و سایه اش سنگین تر می شود.
بابا!
خرده ها می گیرند بر من که در فراق تو می سوزم!
شاید هم حق دارند وقتی مرا نمی فهمند.می خواهند به تو نیاندیشم می گویند گذشته ای هستی که رفته ای!
و این گفته ها و شنیده ها درد را دو چندان می کند برایم.
و دردر را کسی نمی فهمد و نمی داند مگر اهل درد!
________________________________________
تذکر نوشت!
یادمان باشد رسالتمان را
یادمان باشد قول دادیم به خون شهیدان
یادمان باشد که یادمان نرود:
شرکت در انتخابات که سبب سرافکندگی دشمنان می شود جــــــــــــــــــــــــــــهاد است.
و جهاد همان کاریست که شهدا کردند...   

 

 

نگاه به افق دوخته شده ات را دوست دارم

امروز چهارم اسفند هفدهمین سال رفتن باباست