سلام بابا

دست نوشته های خاکیم،تقدیم به روح آسمانیت...

سلام بابا

دست نوشته های خاکیم،تقدیم به روح آسمانیت...

عهد

سرت که خلوت می شود ٬فرصت که به برنامه های روزانه ات اضافه میشود٬ دلت می خواهد زمین و زمان را زیر و رو کنی٬ یک کار خاص انجام دهی! انگار که از زندان رها شده باشی! 

یک فرجه بین امتحانات و ترم جدید یعنی یک نفس راحت !

شاید اینقدر خسته ای که دلت می خواهد همه ی شب ها را بیدار بمانی و روزها را بخوابی وتلافی کنی کتاب بدست گرفتن های ایام امتحانات را و بیشتر کنار خانواده ات باشی. دلت هوای یک مسافرت می کند ! کجا؟ کنار ساحل؟ غروب کویر؟ نمی دانم تو باید به خودت رجوع کنی ! 

اما بی اختیار چیزی تو را سمت خودش می کشاند و تو دستت را چون طفلی مطیع در دست او می گذاری و روانه می شوی. وقتی خودت را می یابی میبینی که نشسته ای کنار کسی ! در نگاه اول حس می کنی هیچ شباهتی به او نداری . خوب که دقیق می شوی می یابی که بی شباهت هم نیستید. هرچند کوچک و ناچیز و شاید هم شباهتی در خور اهمیت! 

مرور می کنی در گذشته وحال و زمان و مکان تا بیابی آنچه تو را به او نزدیک می کند. و به عبارت درس ادبیات وجه شباهت مشبه و مشبه به را! 

عددش محدود است.با اندک تآمل به دست می آوری مجهولت را و می یابی همان وجه شبه را!

«انسان بودن»! 

او انسان بود و تو  هم.اما تو فقط در انسان بودن با او مشترکی. در حیوان ناطق بودن! 

اما در چگونه انسان بودن چه؟؟؟ 

و برای پاسخ به این سوال تفاوت هاست که خودشان را نشان می دهند !دنبال عدد می گردی٬ به دست نمی ایددرست عکس شباهت.آنقدر زیاد است که روی شانه هایت سنگینی اش را احساس می کنی و سرت به زیر می افتد. صدای حسرت درونت را پرمی کند و جامه ی اندوه برتن لحظه ات می نشیند وقتی کلامش در گوش جانت طنین می اندازدو حسرت درونت عمیق تر می شود. همان جا میان دو لبت چیزی زمزمه می شود...ع...ه...د...! 

می خواهی عهد ببندی و به قول باباها قول بدهی! 

دستت از شدت سرما بی حس شده و تورا به خودت می اورد... 

و تازه خودت را می یابی و چیزی را که تو را تا اینجا کشانده ناخود اگاه و بی اختیار. 

امده ای به گلستانی که گلهایش همیشه زنده اند حتی در سردترین روز زمستان! 

اینجا چقدر هوا خوب است . پر از ارامش. 

نشسته ای کنار کسی...مزار شهیدی....که زینت دین است معنای نامش... 

اقا مهدی تو را کشانده اینجا٬ دستت را گرفته و تو با او امدی...و یک راست نشانده ات کنار خودش... 

تکیه زده ای به ستون کنار مزارش و خیره شده ای به او و داری به حرف هایش گوش می دهی... 

و عهدت را تکرار می کنی ... 

و قول می دهی به خودت  

به او  

به بابا... 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

دلتنگ نوشت: 

بی تاب حرم اقا شدم٬ 

چند صباحی بیش نیست کوله بار سفر باز کرده ایم٬ 

اما چه کنم که انجا به سان بهشت است و هبوط از بهشت ناخوشایند طبع ادمی... 

اقا دلتنگم  

امضا کن  

زیر واژه های دلتنگیم را... 

مادر رفت...

  

 

می دانم که بودی و دیدی ... کنارم... 

نشسته بودی به نظاره،شاید هم برای تبریک آمده بودی. 

نوبت به اتاق رسید، 

 همان اتاق کنج خانه،همان جا که وقتی دلم هوایت را می کرد آنجا می شد مأمن دل تنگی هایم. 

کیف لباس ها را برداشتم،کمدت را باز کردم و مشامم پر شد از عطرشان... 

دو سالش بود که تو دیگر نیامدی .  آن موقع ها وقتی از راه می رسیدی آنقدر بیقراری می کرد که ناچار با همان حال میهمان آغوشت می کردی اش. آرام می شد با وجود آرام بخش تو. می خندید و می خواست هر چه را از صبح دیده و شنیده با همان زبان نیمه باز کودکی اش برایت باز گو کند... 

"و چه زیبا بلبل آواز خوان در آغوش گل نغمه ی "بابا" سر میداد" 

بابا! 

تو که رفتی قد کشید و بزرگ شد و هر روز اشتیاقش برای دیدن گل بیشتر. انگار هوس آواز خوانی کرده باشد "بلبلت"... 

و سال هایش گذشت با اشک هایی که که برایت می ریخت. 

حالا نیستی ببینی خواهرم را ، دخترت را ، همان کودک دو ساله ی دیروز را... 

یعنی هستی ، می بینی،... اما... 

نمی دانم چطور بگویم بابا... می دانی! می ترسم زیاد ذوق زده شوی! 

به جمع ما یک "خانم دکتر"اضافه شده. سحرت را میگویم بابا 

ذوق کردی؟! 

جایت حسابی خالیست. و شاید، نه ، بیشتر از همیشه، محسوس تر از همیشه! 

او چشمانش را بست و چشمان من خیس شد. نتوانسته بود صفحه ی مانیتور را نگاه کند،شاید می ترسید از اینکه خلاف خواسته ی تو باشد. اما نشد! خواسته ات اجابت شد. و دخترت ... بلبلت شد همان که دوست داشتی... 

حالا مامان دارد می رود با سحر، می گوید پدر که نیست ، باید خودم باشم ، بروم ، حامی شوم... 

مادر دارد می رود با سحر... و من باید لباس های تو را بیرون بیاورم از همان کمد چوبی قدیمی که انسی عجیب با لباس های تو و با تو دارد... باید آنها را به صورت بچسبانم، در اغوش بگیرم و روانه ی خانه ی جدید،تا با سحر باشی ... با همان دردانه ی دو ساله ات... 

همه امده اند... و من نشسته ام و لباس هایت در آغوشم... انگار شکستن بغض هایم صدایشان کرده ... 

اشک هایم... 

صدایشان خانه را پر کرده... 

 __________________________________________________________________ 

 شــــ...عر نوشت: 

بابا این واژه های درد را خواهرم سروده است  

ننوشته است فقط با دست هایش  

بلکه با چشم هایش...  

.

تمنایی ست در جانم  

تمنای تو ای زیبای بی همتا 

ولی بس این تمنا و تمناها 

بود بیهوده بی پایان 

خداوندا چه شد اسباب ناکامی 

کدامین جرم سنگینم 

که روی گل نشان دادی و دستم را 

به تیغ تیز حسرت بار ناکامی 

جدا کردی 

نه یک بار،که یک بار دگر هم  

لحظه هایم را  

با نبودن در بر گل  

یک صدا کردی 

گلم را در میا قاب عکسی 

با دل بی تاب مسکینم 

رها کردی... 

 

 

شوق پرواز

و باز محرم...
از همین حالا بوی اطعمه ی نذوراتی برای بعضی بیشتر به مشام می رسد و رفتن توی خیابان ها و هیات های عزاداری را نظاره کردن، چشم چرخاندن و آدم های تازه کشف کردن ، روضه و مسجد را بهانه کردن برای همه ی بدقولی هایشان "و تقصیر را چه آسان از سر خود رها می کنند!"
وه که چه معرفتی دارند بعضی ها!
اینها فقط همین چند روزشان عاشوراست و همان جا که ایستاده اند کربلا شاید هم فقط مقتل حسین کربلایشان باشد.
نسیم سرد پاییزی می وزد و رد اشک را روی گونه ماندگار می کند . لباس مشکی اش را می پوشد ،اذان شده ، می زند بیرون تا برسد به کربلا به قاعده ی "کل ارض کرببلا" و بنشیند زیر همان بیرق عاشورایی به قاعده ی "کل یوم عاشورا"  او برایش تفاوتی ندارد ، فارغ از زمان و مکان ، هر روز به یاد حسین اب می نوشد و بغضش را جرعه جرعه با آب فرو می دهد...و بیشتر به جای لفظ "مرسی" می گوید "اجرت با حسین"
آی آدمی که "کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا" را معنا کردی ، حالا دارد می آید عاشورای واقعی و کربلای واقعی!
اکنون بنگر  که کدام روز برای تو عاشوراست و کدام ارض برای تو کربلا...و تو چگونه این جمله را معنا می کنی؟؟؟
"یا حسین" می گویند و "حسین" را از یاد برده اند. لق لقه ی زبان را شنیده ای؟ همان است ذکر یا حسینشان!فعلشان با ذکرشان هم خوانی ندارد.
نمک روی زخم پاشیدن می دانی چیست؟ و ما شده ایم نمک روی زخم های حسین! وای بر ما که رنج ها می کشد حسین از "ان قومی لا یعلمون".
خودت را بسنج با معیار حسین. اصلا تا بحال اندیشیده ای اگر حسین نبود تو چه بودی؟
چشم هایم بر حسین تعظیم می کنند، و تعظیم چشم روی هم رفتنش است و هیچ ندیدن ... و خیس شدنش. چنان که تاثیرش بر سایر اعضا آنی است. به خاک می افتند در عالم ثبوت اما در عالم اثبات قدرت ندارند تا خودی نشان بدهند. آشوب ذهنم تعظیم چشم را به باران مبدل می کند.. و تو چه می دانی خود را هیچ دیدن و همه را حسین دیدن و در خود شکستن چگونه است.
براستی اگر حسین نبود ایستادن رااز که می آموختیم؟
اگر کربلا نبود زیبایی های عالم را کجا می یافتیم؟
مگر آدم های عاشورا وکربلا جز انسان بودند؟ آری فقط انسان بودند ، نه فرشته... و مختار بودند ، نه مجبور
بیا کنارشان بایست. خودت را بنگر و آنها را نیز.همه اشرف مخلوقاتیم اما کدام شرافتش بیشتر است؟
چشم هایت تعظیم کرده اند؟!
همین حسین می آید روز محشر و تو با او سنجیده می شوی...
"خودت را بسنج با معیار حسین پیش از آن که سنجیده شوی با معیار حسین"
_____________________________________________________________________________
عـــــ...کس نوشت:
شب های شنبه که می شود "شوق پرواز" یاد واپسین لبخند هایت را زنده تر میکند...
چه قدر زیبا لب گشودی برای خندیدن که آن دلدار فرمود:
"شهدا در قهقه ی مستانه شان عند ربهم یرزقون اند"
بابا!
خنده ات حاکی از راز نگفته ایست که با آن پرواز در سینه ات جا خوش کرد...
و من در حسرت خنده هایت به این تصویر چشم می دوزم ...





بابا!روزت مبارک...

واژه واژه را کنار هم میچینم، اما واژه ها هم کم آورده اند . باید جمله ها رسول باشند اما نمی دانم چرا جمله ها سکوت کرده اند ؟! صفحه ام سیاه شد از جمله های ساکت پر واژه ، دفترم سنگین شد از صفحه های سیاه...! 

مادر! 

نمی توانم بنگارمت! 

همه چیز برای نگاشتنت کم آورده است، جز دل! باید دلم را قلم کنم ، مسافر چشمانم را مرکب، و بر جان بنگارمت. 

باز این واژه ها ابر ابهام شده اند و باران تردید را روانه ام ساخته اند و من میان این تردید سردرگمم! 

میان دستان پر از حرارت وعشق تو و آن سنگ سرد و خاموش ... 

من چگونه جمع کنم بین این دو روایت را؟؟؟ 

مادر ! بیا با هم مسافر روزی شویم که هدیه مان را به دستان پر از سخاوتش بخشیدیم. 

می خواهم دوباره صدایش کنم، و با همان دستان پر از صداقت کودکی بگویم 

« بابا! روزت مبارک...» 

و بسوزم از عشق پدرانه اش. و رها شوم از هجوم غربت این سنگ خاموش! 

می گویند امروز روز اوست! روز پدر! 

پدر! 

تو در کدامین سوی امروز ایستاده ای ؟؟؟ مگر نرفته ای؟؟؟ پس چرا هجوم نام امروز دارد مرا می کشد؟؟؟ پس چرا گل های آن گل فروشی مرا می خوانند؟؟؟ می خواهند دسته شوند در دستان من و آرام بگیرند روی مزارت... در آن غربت غریبانه ات... 

گل ها را می آورم ، شمع را هم بخاطر می سپارم تا این سکوت یخی مرا نشکند! 

تو چه می کنی؟ چگونه پاسخ می گویی تمنای دلم را؟ 

من تا کی باید در انتظار لحظه ای نگاه تو بشکنم؟ نگاهت را هم دریغ می کنی؟ 

مگر نگفته اند که اهل بهشت بخشنده اند؟ پس چرا نگاهت را به من نمی بخشی تا نور چشمان کم سوی غبار گرفته ی زمانه باشد؟ 

پدر! 

می دانی این قلم را چه می راند؟ درد! دردی که هر سال ، امروز، سنگین تر می شود ! 

من شاید یکسال به تو نزدیک تر شوم اما این درد چنان بر پشتم سنگینی می کند که اگر روزی نزدت بیایم شاید تو دیگر نام و نشانم را ندانی! مرا از یاد برده ای ....بابا... 

مادر! 

نمی دانم تو را چه بخوانم ؟ پدر یا مادر!!! 

می خواهم با دستان تو زائر او شوم. می خواهم دستان تو شاهد شکایتم باشند... 

من خسته از انتظار نگاهش! و او چه بی تفاوت از کنارم عبور می کند! بی آنکه صدای قدم هایش را بشنوم. بی آنکه مرا بخواند...،می رود. نمی دانم آیا دلش با سنگ هم خانه شده؟؟؟ 

دستانت را بیاور مادر تا به او نشان دهم .هر چین و چروک از دست های تو شهادت نامه ی درد می خواند ! بیا تا موهای سپیدت را هدیه اش کنم! شاید نظری کند...شاید پدری کند... 

 پدر!

کدام سوی امروز اقامه ی سکوت کرده ای و نگاهت را روانه ی کدام آستان ساخته ای؟ 

چرا پاسخ نمی گویی درد دلم را، همان دردی که زبانه می کشد ،و  از میان بغض های به گلو نشسته ام عبور می کند و طنینش بر جان عالم می نشیند؟ 

اکنون نام تو درد است برای من.... 

بیا بنگر این گلهای آرمیده به روی مزارت را، چه دلبری می کنند! 

و چگونه در آستان تو به خاک غلطیده اند...مانند من که سر بر خاک ساییده ام و زندگانیم را آورده ام تا یوسف نگاهت را بخرم... 

برایت یاس آورده ام ، همان گل آرزوهایت.... 

همان که با اقتدا به نامش «من» را از «یاسمن» وجودت گرفتی و یاس شدی و کبود...  

در آن هجوم آتش و خون ... 

 و سوختی... 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 

شکوه نوشت: 

نمی دانم اگر این قلم را رها کنم تا کجا تاب نوشتن دارد؟! 

 اما این دل دگر تاب ندارد...  

  

                         بابا!

                   روزت  مبارک ... 

 

هجرت خونین

زودتر از همیشه از خانه میزنی بیرون ، می خواهی کارهایت جلو بیفتد ، خریدت را انجام بدهی و به کلاست برسی.
شاید نمی دانی یا فراموش کرده ای مغازه ای که تو با آن کار داری سوپری یا کله پزی نیست که اول صبح باز باشد!!!
به درب بسته می خوری! کمی منتظر می مانی تا شاید باز شود، اما نه انگار فایده ندارد . از فروشنده ی کناری سوال می کنی و او می گوید "یک ساعت دیگر"! و تو تمام این یک ساعت را آنجا می ایستی و از مغازه دار خبری نمی شود . انگار قرار است همه ی اتفاقات همین امروز برای او بیفتد!
خستگی بر تو عارض شده ، گوشیت را بیرون می آوری ، یک سری به نت می زنی . خبرهای امروز را مرور می کنی . صفحه ی وبلاگت را باز می کنی و کامنتهای منتظر تایید را نظاره! بعضی ششان جز ورژن های آزار دهنده نیست...تیک تایید را میزنی و از هجوم نگاهشان خلاصی می یابی.
دفترت را باز می کنی ،دستت را تکیه اش ، و قلم را به بازی می گیری ،شاید هم قلم تو را به بازی می گیرد!!!
می خواهی بنویسی از دردی که دیشب بدجور روی دلت مانده  و حتی نگذاشته دو لقمه ای صبحانه بخوری!اما انگار گرسنگی چنگ بر معده ات انداخته و آرامش اول صبحت رت به غوغای درون مبدل ساخته. ترجیح می دهی یک خیابان آن طرف تر بروی و خوراکی مورد علاقه ات را نوش جان کنی!
کیف پر از کتاب و وسایلت را دنبالت می کشانی . وقتی به آن مغازه می رسی فروشنده می گوید:"ده دقیقه ی دیگر"!!!
قهقهه ای درون دلت می نشیند... امروز روز توست!!!
افکار، درون ذهنت آشوبی به پا کرده اند ،می خواهند از مرکب قلم جاری شوند!
دور و برت را نگاه می کنی. خیابان شلوغ شده،بیشتر از یک ساعت هم گذشته اما هنوز آن فروشنده نیامده.
نه پای رفتن داری و نه جای ماندن ...
پرستیژت خنده دار شده! یک خانم چادر به سر با دفتر و قلم به دست در گوشه ی پیاده رو ایستاده و تراوشات ذهن مواجش را به خورد این کاغذ بیچاره می دهد.
اطلاعیه ی سرخی نظرت را جلب می کند،جلوتر می روی تا کلماتش را به دقت هجی کنی. کلمه ی شهـیـــــــــــــــــد تمام تو را جذب می کند ... خرد می شوی درونش!!!
این واژه از آن واژه هایی است که با تو دلبری می کند.
آنچنان نگاهت را می گیرد که انگار فقط همین یک کلمه روی آن کاغذ نوشته شده!
" یادبود مجاهد جبهه ی تعلیم و تبلیغ...طــلبـــــــــــه ی شهیــــــد ....."
سفر می کنی به شانزده سال پیش...
و آنم کاغذ نوشت ســــــرخ با نام پـــــدر که بین آن همه سرخی نورانیتی خاص داشت .
و در اندکی از زمان همه ی حادثه ها از جلوی چشمانت عبور می کند...
زمانو مکان را فراموش می کنی...
و گذشته را مرور...
مرور...

 

شهید محمد �سن ابراهیمی   

 

 

 ___________________________________________________________

 اینجا ضریح مطهر  امامزاده سلطان احمد

جد امام خامنه ای که با هفت واسطه به امام سجاد علیه السلام میرسد


اینجا دلتنگی هایمان را به رودخانه ی غم سپردیم...

من و صبـــــــــرا

 

امامزاده سلطان احمد 

 

____________________________________________________________

یاد نوشت:


از غم دوست در این میکده فریاد کشم   دادرس نیست که در هجر رخش داد کشم


سـالها می گذرد حــــــادثه ها می ایـد   انتظار فرج از نیمه ی خـــــــــــــــــرداد کشم


اماما!

با رفتنت رود خانه ی غم بر دلهایمان جاری شد و هرسال تکرار می شود این مکرر دردناک...

اما

نور دیده هایمان خاموش نشد و راه را گم نکردیم ....

ما سید علی را داریم...