ای رفته تا فراسوی افق ازین دیار برخیز من به نقطه ی پایان رسیده ام
...کاغذای چرک نویس رو زیر و رو میکردم تا از بین نوشته هام مطلبی رو برای پست جدید انتخاب کنم. حوصله ی فکرکردن نداشتم ،از طرفی هم باید مطلب به دلم مینشست.
...اما به درخواست خواهر عزیزم صبرا جان خاطره ای از بابا مینویسم.
...از اونجایی که موقع شهادت بابا یه دختربچه ی کوچیک بودم و بابا هم کمتر خونه بودند خاطره ی زیادی از بابا به یاد ندارم. اما انچه هست روشنگر راهم شده و تجسم روح ملکوتی بابا را در خیال وهم آلودم میسر میکند.
...شش ماه قبل جدایی همیشگی بابا از ما ، اتفاق بدی برایمان افتاد. در راه برگشت از سفر به نحو بسیار بدی تصادف کردیم و البته به نحو معجزه اسایی هم زنده ماندیم.
...من و سحر و سجاد و بخصوص مامان حال خوبی نداشتیم ، در بین ما فقط بابای نازنینم بود که حتی یک زخم کوچک هم برنداشت ،و جالب تر ، عینکی هم که روی چشمای قشنگ بابا بود سالم مونده بود!
...مامان تعریف میکنند وقتی در بیمارستان بستری بودم، باباتون همش خدارو شکر میکرد و میگفت من باید زنده میموندم ،من که هشت سال توی جبهه خاک خوردم نباید با یه تصادف یا توی بستر بمیرم ،من فقط باید شهید بشم و این تنها خواسته ی من از خداست حق من شهادته من باید برسم به قافله ای که ازش جا موندم .
و همیشه از مامان میخواست که براش دعا کنه تا به آرزوش برسه...
و من به بابا میگویم :
آری باباجان
پیکر چون گلت حیف بود که شعله نکشد و نسوزد .
مزد تو فقط شهادت بود و بس .
تو عاشق بودی و حق عاشق جز وصال نیست ،
دیگر روح بلند تو تاب هجران نداشت...
و شش ماه بعد بابا برای همیشه از پیش ما رفت و ما ماندیم و حسرت یک لحظه چشمهای بابا ....