شهید نظر می کند به وجه الله....
...
فرمود : بمیرید! پیش از آنکه بمیرید
و از تمام ما ،
آنان که زنده بودند شنیدند ،
و آنان که شنیدند ، مردند،
و آنان که مردند ، زنده شدند .
دیدید؟!
تنها آنان که زنده بودند ، زنده شدند...
* * *
رفتند و نزدیکتر از همیشه ، کنار ما ماندند
و تازه فهمیدیم چه قدر تنهایند
چه قدر از خود دور مانده ایم...
* * *
پس از آنها ،
من نه از رفتن ،
که از ماندن می ترسم ،
می ترسم
مرده بمانم
مرده بمیرم...
...
..
.
ادامه...
غروب پنج شنبه که می اید غم قریب و مأنوسی روی دلم سنگینی میکند، دوباره پنج شنبه...ودوباره صدای گامهای خاطره، خاطره ی پنج شنبه....و روزهای با تو بودن و.... در اندیشه های دور ذهنم غوغایی میشود، نمیدانم به کدام سوی خیالم بروم؟ در هر سو چیزی خودنمایی می کند یک سو لبخندهایت و...سوی دیگر صدای دلنشینت که مرا میخواند... گیج میشوم و به آن ایام خوش حضور میروم. پنج شنبه که میشد از مدرسه تا خانه را میدویدم ومنتظروعده ای دیگر بودم، چقدر خاطره انگیز بود وقتی با شور و اشتیاق خود را در دامن پر مهرت می انداختم و تو با آغوش گرمت پذیرایم میشدی وتو وعده ی خود را عملی میکردی...
باهم بودن را..باهم خندیدن را... من به همان اندک هم راضی بودم که با وجود مشغله ی فراوانت عشقت را از من دریغ نمیکردی. اما چگونه شد که آن اندک را نیز از من ستاندند؟؟؟ من که قانع بودم..بابا !!! وحالا غروب پنج شنبه که میشود بوی تو می آید بوی وعده ی با هم بودن، باهم خندیدن... دریغا که دیگر آغوشی نیست که وجود سرد و یخ زده ام را حرارتی بخشد، دیگر تو نیستی بابا... و من تنها بیاد تو زنده ام... . سردم شده،نسیم سرد پاییزی صورتم را با سیلی بی مهری نوازش میدهد وجای پای اشک را روی گونه هایم ابدی میسازد. چشم که باز میکنم خود را در کنار مزار با صفای تو میابم، به نظاره ی تصویرت مینشینم که نقطه ی دوری را دنبال میکند .
دستی بر رویش میکشم و میبوسمش،غبار از آن میگیرم وتبرکاً روی صورتم میکشم
براستی بابای خوبم در ان دور دست بدنبال چه هستی؟؟؟
خورشید کم کم بساط طلایی اش را بر میچیند. دیدار ما به آخر رسیده باباجان وشنیده ام که تو و دوستانت مسافر کربلایید، لحظه ای دوباره چشمانم را میبندم ودستانم را در دستانت حس میکنم و زیر لب دعایی میکنم؛ دلم میخواهد همین جا
جان بدهم در کنار تو و دست در دستانت مسافر کربلا شوم...
دخترشهید
پنجشنبه 23 دیماه سال 1389 ساعت 05:49 ب.ظ
سلام بسیار دلنشین نوشته بودی و چه دردناک است قصه درد دل های یک فرزند شهید اولین بار درد دل یکی مثل تو را در دوران دبیرستان شنیدم و پا به پایش اشک میریختم همانجا فهمیدم که داشتم بابا چقدر دل انگیز است ... برایم دعا کن نمیدانم چرا این روزها که دلم بدجور گرفته اتفاقی به وبلاگ هایی میرسم که بوی شهدا در ازدحام کلماتش پیچیده است ...به پدرت بگو برایم دعا کند تا حاجتم را بگیرم تا وقتی حاجتم را بگیرم برایش هر روز یک یس میخوانم از راه دوری که نمیدانم کجاست فقط بگو برایم دعا کند خوشحال میشم بهم سر بزنی
سلام ...صدای شکستن بغضت راازلابه لای تک تک کلمات شنیدم تمام وجودم لرزیدخوش به حالت چقدربه شهدانزدیکی یقین داشته باش صدایشان راخواهی شنیدبه پدرت سفارش مراهم کن.
چقدر درد دل یک دخترشهید با "بابا" دلنشین است...
اگربه سلامی مهمان سفره شهدا شدی مارو از یاد نبر...
سلام
یاد درد دلهای بی بی رقیه افتادم و بی تابیهایش
ولی او کجا و ما کجا
خوشبحالتان ذره ای بر حسین (ع) محرم شدید
دعایمان کنید .
علیکم السلام
درست فرمودید او کجا و ما کجا
آنها بر عرشند و ما بر فرش
ملتمس دعا
به نام خدایی که جان آفرید/مرا بهر گفتن زبان آفرید
آپم´´´´´´´´´´´,;****,´´´´
´´´´´´´´´´´´,*¨¨,“¨¨*,´´´
´´´´´´´´´´´,**¨¨¨@“;“;;-…
´´´´´´´´´-,¨**¨¨¨¨“)““-““““
´´´´´´´´//,***¨¨¨¨*
´´´´´´´(,(**/*“¨““¨¨*
´´´´´´((,*/*;);*)¨¨¨¨*
´´´´´((,**)*/**/¨¨¨”¨*
´´´´,(,****.:)*¨¨¨¨¨¨*
´´´((,*****)¨¨¨¨¨¨¨*
´´,(,***/*)¨*¨¨¨¨,¨*
´´,***/*)¨*¨¨,¨*
´)*/*)*)*¨¨*
/**)**¨¨“\\)\\)
*/*¨¨¨¨,...)!))!).....,(
“,¨¨¨¨_)--“--“------/_.
این پرنده اومده شمارو به وبلاگم دعوت کنه!
منتظرم[گل]
وزیبا بود آنچه سالها در اسارت دلت بود ...ناگفته هایی که در بقض گلویت بیصدا می شکست ...ونیایش اشکهایت بود در قنوت ناگفته های دلت ...مهربانم سلام [گل]
سلام خواهرم
زیبا نوشته بودی و سوزناک....
ازطرف ما به پدر بفرمایید سخت محتاج دعاییم.
بازهم بنویس برایمان از دلگویه هایت...
یاعلی
نه عزیز همینجوری گذری اومدم .وبلاگ زیباتو پیدا کردم .میشه ادرس وب نویسی جامعه الزهرا رو اگه ممکنه وداری واسم بفرستی یا تو ایدیم به من بدی.منتظرم عزیز
بروی چشم
در اسرع وقت
البته در اولین فرصتی که رفتم جامعه
سلام
بسیار دلنشین نوشته بودی و چه دردناک است قصه درد دل های یک فرزند شهید اولین بار درد دل یکی مثل تو را در دوران دبیرستان شنیدم و پا به پایش اشک میریختم همانجا فهمیدم که داشتم بابا چقدر دل انگیز است ...
برایم دعا کن نمیدانم چرا این روزها که دلم بدجور گرفته اتفاقی به وبلاگ هایی میرسم که بوی شهدا در ازدحام کلماتش پیچیده است ...به پدرت بگو برایم دعا کند تا حاجتم را بگیرم تا وقتی حاجتم را بگیرم برایش هر روز یک یس میخوانم از راه دوری که نمیدانم کجاست فقط بگو برایم دعا کند
خوشحال میشم بهم سر بزنی
علیکم السلام
چشم عزیزم....
سلام ...صدای شکستن بغضت راازلابه لای تک تک کلمات شنیدم تمام وجودم لرزیدخوش به حالت چقدربه شهدانزدیکی یقین داشته باش صدایشان راخواهی شنیدبه پدرت سفارش مراهم کن.
زندگی ، سراسر آزمون است؛
وشهادت ،مهر قبولی.....
با سلام
بسیارعالی وپرمحتوا
ومن اله التوفیق