بعد از عید دوباره بوی درس و مشق و بازی های کودکانه می پیچید. ما بودیم و یک دنیا اشتیاق مدرسه رفتن... معلم می آمد و منتظر نوشته های ما بود، همان انشاهایی که موضوعش را قبل عید گوشزد کرده بود! «عید را چگونه گذراندید؟!». هر کس چیزی نوشته بود . هر جا را که بیشتر خوشش امده ، روی کاغذ آورده بود...
حالا معلم آمده و ما باید دوباره انشا بخوانیم و بگوییم که عید را چگونه گذراندیم!
و من در تب و تابم تا بهترین تحسینش را از آن خود کنم. گفته بود که به رسم تشویق دست های راستتان را آماده کنید و چپی ها را غلاف! برایشان کلاس «فستبقوا»بگذارید!
و من در تمام عید به یاد حرف معلم فقط با دست راست سلام میکردم. و دست چپم را در جیب زیری پنهان می کردم ، مبادا پیشی بگیرد.
شاید من ایهام نهفته در کلام معلم را نفهمیده بودم.باید یک دوره پای درس ایهام بنشینم تا اندکی مفهوم را از منطوق تشخیص دهم.اعتقادم پابست شنیده ها بود و شاید عینیت ذره جایگاهی در اصول من نداشت.رها شدم در فضای شاگردی، و معلم آمد و من پای درس ایهام نشستم!
لب به سخن گشود از زبان اهالی صداقت . همان جا که آدرسش را گم کرده بودم.
پاکی روی لب های پیرزن نشسته بود و دفتر قلبش را مهر سادگی میزد. به زبان محلی سخن می گفت. فقط نیمی از حرف هایش را می فهمیدم و صداقت ترجمان نیم دیگرش بود، که دانه دانه از نگاهش می بارید.مرکب کلامش مرا به ناکجاآباد دل بردوقتی سخن از سادگی می کرد.
من منطوق صداقت،سادگی و پاکی را می دانستم اما مفهومش را پای درس ایهام که جاری از لبان پیرزن بود دانستم.
و دانستم که چقدر از مرکز دایره دورم،و او چقدر نزدیک است! در نقطه ای دور و در اتاقکی ساده چقدر صفا موج می زد.من در صفای انجا زلال شدم و عبور کردم از صافی دل!
در دورترین ها چه نزدیک بود و من در نزدیکترین ها چه دور شده ام!
در دریای عظمت کلام پیرزن ، در ژرفای غبطه غوطه ور شدم.
سخن از سال های دور بود ،از پسرک بیمارش و بی تابی های مادرانه اش برای کودک.... از نا امیدی هایی که احاطه اش کرده بود و از امیدش...از عهدی که نذر امامزاده کرده بود و نور سبز...که کودکش را در بر گرفته بود...
پسرک بیمارش را برده بود و در امامزاده پای ضریح خوابانده بودش و گفته بود سالم می خواهمش و رفته بود بیرون به مناجات...و نور سبز آمده بودو کودک سالم شده بود،مثل غنچه ی رز سرخ!
«شفا گرفته بود» مفهومی که با ذهن من آشنا اما غریبه بود!
در میان حرف هایش ناخواسته در خود شکستم و جاری شدم از چشم. شبنم شرم بود که بر گلبرگ های پرپرشده ی «من» می نشست.چشمانم شرمنده ی لطافت نگاهش شد و به زیر افتاد و حال از کف داد، او که گمان می کرد دلشده ای چون او نیست ! حال که دلشده تر از خود را دیده بود ، تاب بصر نداشت.
در خود شکستم . انقدر که یارای ایستادنم نبود.
خدایا!چقدر آرام و مهربان می آیی و بر دلم می نشینی و من چقدر سنگدلانه تو را از آشیانه ی دل بیرون می رانم!انقدر دلم را از پاره سنگ های گناه پر کرده ام که دیگر جایی برای تو نمانده...
چه کوته می اندیشیدم و چه گمان ناصوابی داشتم که مسیر سلوک را در جریان سجاده و تسبیح و درس و...می دیدم!!! غافل از اینکه ان پیرزن روستایی گام هایش در این مسیر عمیق تر بود. انقدر که جز حق بر زبانش جاری نبود.
دو گانگی با روحش غریبه بود، و روح من آشنای دور و درازش...
طعنه ی حرف های او بود و تن خشکیده ام....
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آخر نوشت:
و من عید امسال را در خود گذراندم با چشم های باز و با دست های راست...
خدایا!
له شده ام زیر این تنه ی خودبینی
ریشه های غرورم را بسوزان
اصلا اگر آدم بشو نیستم یکی را بفرست تا این تنه را قطع کند...
به حاجی گفتند چه چشم های قشنگی داری
گفت چشم قشنگ اون چشمی است که خدا بخره
و چقدر چشم های شهید همت قشنگ بود که خدا چشم و سر را با هم خرید
منتظرقدوم سبزتان هستیم
باز هم فاطمیه ....
چرا آه ابرمردی بگوش آید که ای اسما
مریز آب روان دستم به زخم شانه می آید
مگر پهلو شکسته بانویی را میدهد غسل آن شه مردان
که آوای دلش این نیمه شب مستانه می آید...
مادر ...مادری کن که من کبوتر بی نشان مزار بی نشان تو ام .....
دختر شهید عزیزم مطلبت زیبا بود و نوای وبت هم اشکهای بی بهانه ام را بهانه داد....
التماس دعای فراوان
محتاج دعاییم...
سلام
کاش میشد راه سخت عشق را بی خطر پیمود و قربانی شد !
نوشتی و نوشتی نوشتی ، و چه زیبا نوشتی .
قلمت همیشه استوار
روح پدر بزرگوارتون غرق در رحمت الهی
من برای دخترم الهه مینویسم
قلمم شاید از دنیای قلم شما دور باشد
اما
بنظرم قلب ها در زیر یک آسمان می تپد !
دوست داشتی خوشحال میشم قلم رنجه کنی .
یا حق
سلام علیکم
و اگر راہ صعب عشق بی خطر پیمودہ میشد
چہ میشد؟؟؟
سلام .
با "وقتی ""تمام"" انقلاب صادر شد" به روزم ....
منتظر نظراتتون هستم ...
یا حق
سلام خواهر خوبم
مثل همیشه زیبا و با معنا
امید که نور هدایت در قلوب هم روشن گردد
التماس دعا
سلام علیکم
انشاالہ..
دل ، بی قرار نیست ادا در می آوریم
چشم انتظارنیست ادا در می آوریم
عمریست درتلاطم دنیا ولذّت است
وقف نگار نیست ادا در می آوریم
مرغی که هر زمان سر یک بام می پرد
دنبال یار نیست ادا در می آوریم
قلبی که دل به صحبت سرما سپرده است
فکر بهار نیست ادا در می آوریم
اصلاً دلی که مست ریا و ربا شود
گوشش به کار نیست ادا در می آوریم
برلب دعای ندبه و دل غرق شهوت است
این انتظار نیست ادا در می آوریم
آقا محبّ واقعی ات در میان ما
یک از هزار نیست ادا در می آوریم
التماس دعا
سلام....یک خاطره قشنگ ازحاج همت.اززبان همسرش..<<< من زودتر از جنگ تمام می شوم>>>
وقتی به خانه می آمد ، من دیگر حق نداشتم کار کنم .
بچه را عوض می کرد ، شیر برایش درست می کرد . سفره را می انداخت و جمع می کرد ، پابه پای من می نشست ، لباس ها را می شست ، پهن می کرد ، خشک می کرد و جمع می کرد .
آن قدر محبت به پای زندگی می ریخت که همیشه به او می گفتم : درسته که کم می آیی خانه ؛ ولی من تا محبت های تو را جمع کنم ، برای یک ماه دیگر وقت دارم .
نگاهم می کرد و می گفت : تو بیش تر از این ها به گردن من حق داری .
یک بار هم گفت : من زودتر از جنگ تمام می شوم وگرنه ، بعد از جنگ به تو نشان می دادم تمام این روزها را چه طور جبران می کردم.
دوگانگی با روحش غریبه بود.
چقدر این جمله زیباست.
چه بحث داغی درباره رقص!!
موفق باشید
ممنون....
و معنای این شکل ؟؟؟
سلام خدمت شما دوست عزیزممنون بابت مطلب زیبایی که نوشتی موفق باشی
خیلی قلمتون زیباست
خیلی خیلی با حال بود
ولی یه کم سنگین
لااقل برا من سنگین بود.
سلام قرار شدمشخصات ما در انظار عمو می نباشد چرا اینطور شدhttp://www.google.com/search?hl=fa&biw=1020&bih=537&q=http%3A%2F%2Fhttp%2F%2Fsallambaba.blogsky.com&wrapid=tlif130329383179611&um=1&ie=UTF-8&tbm=isch&source=og&sa=N&tab=wi
سلام علیکم
شما لینکتونو بذارید تا من مشخصاتتونو بردارم
من که نمیشناسمتون....
سلام
نوجوان که بودم تو "دارخوین" مدتی یه هم راه و هم اتاق داشتم ، رزمنده ای که تازه خدا بهش یه بچه داده بود . عکس اش رو براش فرستاده بودن . نگاه که می کردی چیزی درست و حسابی معلوم نبود . یه عکس تار که با توضیحات شفاهی صاحب عکس حدس میزدی که یه طفل یک روزه تو یه قنداق سفیده . این رفیق بیست ساله ی ما شب ها با عکس تار بچه ی ندیدش عالمی داشت ، راز و نیازی که نگو و نپرس . تو تاریک روشن مهتاب خیره میشد به عکس و حالی می کرد . منم که نوجوان ساده و بی تجربه ای بودم اشتیاق رفیق شفیق رو نسبت به نوزادش حس می کردم و در سکوت از این همه عشق ورزی حیران بودم . اونم با عکسی که عکس نبود . موند تا خودم پدر بشم و بفهمم ...
الان نگاهم به عنوان وبلاگت که افتاد قبل از اینکه روش کلیک کنم یاد اون شب ها و اون ماجراها افتادم ... تو مطالبت از ایهام گفتی . عکس اون نوزاد ایهام داشت . راز نیاز شبانه ی اون پدر هم ایهام داشت . حال و هوای دل منم ایهام داشت ... سالها طول کشید تا تفسیر بشه .
بگذریم . به شهادت اون شب ها می خواستم بگم که فرزندان شهدا مهربون ترین پدرها را دارن .
موفق و پاینده باشی
مہربون ترین پدر؟!
ممنون...